کد خبر : ۵۹۰۹۵۶
۱۰:۰۷

۱۴۰۴/۰۶/۰۳

چهار روز مانده به شهادت امام رضا (ع)، پا به مرز ایران گذاشتم

آزاده سید محمد هاشمی از خاطراتش بیان میکند: در مشهد دو روز مانده بود به شهادت امام رضا (ع) که ما در داخل یک پادگان ماندیم. در روستای ملاحسن یک شیخ بود که عکس ما را برده بودند و به او نشان داده بودند و او گفته بود صاحب این عکس چهار روز مانده به شهادت امام رضا (ع) آزاد می‌شود و خدا می‌داند روزی که به مرز ایران پا گذاشتم چهار روز به شهادت امام رضا (ع) مانده بود.


به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، آزاده سید محمد هاشمی فرزند سیدعلی سوم آذر ماه 1345 در روستای فیروزه به دنیا آمد و دوران کودکی را در روستا سپری کرد تا اینکه در 17 سالگی به صورت داوطلبانه به مدت پنج ماه به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد.

وی در گفتگویی خاطراتی از دوره اسارت دردناکش را تعریف می‌کند و می‌گوید: ابتدا پدرم مخالف رفتنم بود و میگفت چون کم سن و سال هستم به جبهه نروم ولی من فرار کردم و وقتی دید خیلی اصرار به رفتن دارم دیگر چیزی نگفت و به رفتنم راضی شد. پنج ماه به صورت داوطلبانه به کردستان رفتم، بعد برگشتم و در هجدهم تیر ماه 1365 به عنوان سرباز اعزام شدم و 26 ماه در اسارت بودم.

خاطرات/ روزی که به مرز ایران پا گذاشتم چهار روز به شهادت امام رضا«ع» مانده بود

دو روزی که دو سال شد

در زمان اعزام به جبهه سرباز بودم. یکسال در منطقه مهران بودیم و بعد به منطقه سومار اعزام شدیم. در منطقه سومار عملیات بود که آتش بس شد و ما عقب آمدیم و دوباره اعلام کردند که جنگ شروع شد و به ما آماده باش دادند. در آنجا من فرمانده دسته بودم و دوباره بچه ها را به خط مقدم بردیم. از 4 صبح تا 5 عصر مقاومت کردیم و یک سروان تمام آمد و گفت برادران خسته نباشید از اینجا به بعد آزادید. دوباره ما عقب نشینی کردیم و به منطقه سه راهی کاشی پور رسیدیم که سمت سه راهی بسته بود و سمت میمک هم همین طور. در آن جا یک جاده مهندسی بود که دو شبانه روز در آن جا داخل دره‌ای بودیم که تمام سربازها و بسیجی‌ها داخل آن جمع شده بودیم. روز دوم که از داخل دره بیرون آمدیم گرسنه و تشنه بودیم و دیدیم که سه راهی ایلام را هم گرفته اند. به همراه فرمانده خودمان و 20 تا 25 نفر به اسارت درآمدیم. وقتی از دره بالاتر آمدیم دیدیم 500 ـ 600 نفر از ایرانی ها به صف ایستاده‌اند که اسیر شده‌اند. وقتی اسیر شدیم می‌گفتیم دو روز زیارت کربلا، بعد ایران، اما دو روز ما شد دو سال.

اسارت تازه شروع شد

روز اول برخورد عراقی ها با ما خوب بود ولی وقتی ما را از آیفا به هلکوپتر انتقال دادند و وارد خاک عراق شدیم و پیاده شدیم سایبانی بود که تمام اسرا را در آنجا جمع کردند. آنها آمدند که جیره غذایی ما را بدهند. نان ساندویجی که در زمان قدیم به آن کولنج می‌گفتند چون به داخل تنور می افتاد، جلوی ما پرت می کردند. به یکی از بچه ها که نامش کریم بود گفتم اسارت تازه شروع شد. نان ها را پرت می کردند به هر کس رسید که چه بهتر. به هر کس هم نرسید که نرسید. دوباره سوار آیفا کردند و از داخل شهری که نامش را به خاطر نمی آورم گذراندند که مردمانش به ما سنگ می زدند. ما داخل اردوگاهی شدیم که 5- 6 ماه در آن جا بودیم. در داخل اردوگاه یک وجب خاک بود و با عرض پوزش باید بگویم حتی چیزی که اطراف دستشویی را احاطه کند وجود نداشت. مرداد ماه بود و هوا گرم بود. همان محل دستشویی پر از کرم شد و کم کم این کرم ها به بچه ها نفوذ کرد. وقتی از سر جایمان برمی‌خواستیم کرم ها را از روی خودمان تکان می‌دادیم. اکثراً هم که لباس نداشتند. آنهایی هم که داشتند بیشترشان پاره بود. 

روزی که رفتیم آب بیاوریم

هر روز صبح عدسی، هر روز نهار برنچ و هر شب آبگوشت می‌دادند که آب رنگی بود. در 24 ساعت یک نان ساندویجی سهمیه هر نفر بود. اکثراً به کیفیت غذا اعتراض می کردیم اما کسی به حرف ما گوش نمی داد چون ما مفقودالاثر بودیم. بچه هایی که شلوغ کردند و شعارهای الله اکبر سر دادند را می‌خواستند تیرباران کنند. عده ای از سربازهای عراقی هم آمدند و دسته‌های 50 تایی از بچه ها را بردند که زنده به گور کنند که همان موقع یک سرهنگ عراقی که پایش می لنگید آمد و گفت می خواهید چکار کنید؟ اینها که در اسارت به سر می برند. در روز روشن که نمی توانید آنها را بکشید. دوباره بچه ها را به آسایشگاه برگرداندند. برای استحمام ما نه دوش داشتیم و نه آب گرم. با یک سطل سرمان را می شستیم. بچه هایی را که اهل نمازخواندن بودند به هر بهانه ای که شده از بچه های دیگر جدا می کردند. اکثراً مخفیانه نماز می خواندند. کتک شده بود جیره روزانه ما. اگر روزی کتک نمی خوردیم می گفتیم امروز جیره ما نیامد. من مسئول آب بودم. وقتی از زیر سیم خاردار رد شدم که آب بیارم جوری من را زدند که بچه ها به حال من گریه می کردند. در آن زمان 10 نفر با همین یک استکان چای که الان پیش رویم است لبمان را خیس می کردیم. یه روز با یکی از بچه ها که نامش حسن قلی بود و از بچه های حصار بود هماهنگ کردم که من خودم را به بیهوشی میزنم که مثلاً از تشنگی بیهوش شدم منو پشت کرد که بریم آب بخوریم و آب بیاریم وقتی منو از پشتش پایین گذاشت حسن قلی را با کابل شروع به زدن کردند و من هم فرار کردم. مثلاً ما رفته بودیم آب بیاریم. اگر تجمع می کردیم شناسایی می شدیم. یکی از بچه هایی که در سوله 5 بود فرار کرد ولی پشت سیم خاردار گرفتند و به برق وصلش کردند و خشک کردند. 

ماه محرم و تشنگی

ماه محرم بود و داشتیم سینه می زدیم، آب نبود. همه سینه زدند و خسته شدند. زبانها به کام ها چسبیده بود. تقاضای آب از عراقی ها کردیم. ما که عربی بلد نبودیم، بعضی از بچه ها شکسته و بسته به سرباز عراقی که نامش عباس بود گفتند: ماء. او گفت: ما امام حسین تان را در کربلا از تشنگی کشتیم، شما هم باید همین جا از تشنگی بمیرید. درها را به روی ما بستند و بچه ها تا صبح تشنگی و گرسنگی کشیدند.

خبر رحلت امام

خوب یادم نمی‌آید که چه جوری از خبر رحلت امام مطلع شدیم. بچه ها نمی توانستند عزاداری کنند،  نمی گذاشتند هم که عزاداری کنیم. یادم می آید که خیلی از بچه ها به زیر پتو رفتند و گریه می کردند. یک روز یکی از عراقی ها با خودش فرم هایی آورد که اگر کسی می خواهد پناهنده شود این فرم ها را پر کند. اما کسی فرم پر نکرد. آن موقع بچه ها ساده بودند. در همان اسارت هم مخلصانه همه چیز را حفظ کردند.

در زمان اسارت بچه هایی داشتیم که از خود می گذشتند و فداکاری می کردند، عده ای هم بودند که با عراقی ها همکاری می کردند. به قول معروف هر جا آب هست گِل هم هست. یکی از بچه های ایثارگر زین العابدین بود و از اردوگاه دیگری به اردوگاه ما آمد. عصا زیر دستش بود و می لنگید. پایش عفونت کرده بود. به او گفتم اهل کجایی؟ گفت بجنوردی. به او گفتم همین جا بایست الان بر میگردم. با تمام بجنوردی ها داخل یک سوله باشیم بهتر است. همان جا یک نفر که صلاح نیست اسمش را ببرم گفت فلانی و فلانی قیافه هایشان به ما نمی خورد . گفتم چرا؟ گفت: ما اینجوری هستیم و آنها هم آنطوری. به او گفتم اگر کسی نتواند همشهری هایش و بچه های ضعیف و رنجور را در همین دوران اسارت دور هم جمع کند و آنها را درک کند جای دیگری هم نمی تواند. ما اینجا باید به داد هم برسیم. به او گفتم اگر اینها را دور هم جمع کردی که من هم همشهری تو هستم و گرنه خداحافظ. به هر حال ما همه را دور هم جمع کردیم. ما زین العابدین را حمام می بردیم و هر جا می رفتیم با خودمان می بردیم حتی تقاضا کردیم بچه ها یه تخت برایش درست کردند که وقتی همه را توی زاویه می گذاشتند و جمع می کردند این بنده خدا زیر دست و پا له نشود و این حمایتی بود که از اسرای دیگری که ضعیف بودند و مریض، انجام می دادیم. و این کار توسط همه انجام می گرفت. 

آزادی در آستانه شهادت امام رضا (ع)

در زمان تبادل اسرا هر کسی می گفت سید دارند اسرا را تبادل می کنند. من می گفتم برو شوخی نکن، ما اینجا ماندگاریم. چند تا عراقی آمدند و گفتند که اسرای فلان اردوگاه آزاد شدند. بعضی عراقی ها آدم های خوبی بودند و لباسشان را به ما می دادند ولی بعضی از آنها هم با یک بهانه کوچک با کابل به جان بچه ها می افتادند. در زمان تبادل یک روز داخل اردوگاه ریختیم و شعار مرگ بر آمریکا و الله اکبر می دادیم که یه سرباز عراقی رفت و تیربار آورد و می خواست بچه ها را تیرباران کند که یک سرگرد عراقی آمد و به ما گفت: چرا این کار را می کنید شما قرار است آزاد شوید چرا جانتان را به خطر می اندازید؟ بچه ها قانع شدند و به داخل سوله هایشان رفتند. ما آخرین گروههایی بودیم که آزاد شدیم. ما را از سمت غرب به کرمانشاه، تهران و بعد مشهد بردند. در مشهد دو روز مانده بود به شهادت امام رضا «ع» که ما در داخل یک پادگان ماندیم. در روستای ملاحسن یک شیخ بود که عکس ما را برده بودند و به او نشان داده بودند و او گفته بود صاحب این عکس چهار روز مانده به شهادت امام رضا «ع» آزاد می شود و خدا می داند روزی که به مرز ایران پا گذاشتم چهار روز به شهادت امام رضا«ع» مانده بود. و وقتی رسیدیم به مشهد دو روز مانده بود به شهادت امام رضا«ع». جلوی هیئت قمر بنی هاشم ، پدرم یک قوچ بزرگ کشت و گفت ببرین مشهد حرم امام رضا (ع). تا غروب پدرم 14 گوسفند قربانی کرد. بزرگان و معتمدین و اعضای هیئت قمر بنی هاشم گفتند: سید اگر شما فردا که چهل و هشتم است به مشهد نیاین، از جوانان ما هم هیچ کس فردا برای سینه زنی به مشهد نمی آید. من هم گفتم که من در خدمتم. 

وقتی آزاد شده بودیم و به مشهد رفتیم، تمام بچه ها از اول حرم تا جلوی ضریح سینه خیز می رفتند. چه روزی بود. امروز هم که داریم با شما از خاطرات اسارت صحبت می کنیم ولادت امام رضا است. در پایان حرفی ندارم جز سلامتی.


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه