سفارش شهید دانشجو «حمیدرضا خیردستجردی»: راه شهدا را ادامه دهید
شهید حمیدرضا دستجردی در آخرین اعزام قبل از شهادت، 5 ماه در جبهههای جنوب حضور مداوم داشت و نهایتاً در عملیات کربلای 4 بعنوان فرمانده تیم غواصی و پس از 9 ساعت مقاومت جانانه در آبهای شلمچه در زیر آتش سنگین دشمن در تاریخ دوم اسفند ماه 1365، به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
زینب خیر دستجردی خواهر شهیدان «حمید و احمد خیر دستجردی» از خاطراتش درباره برادرانش اینچنین تعریف میکند:
وقتی برادرم احمد شهید شد من دوم ابتدایی بودم، احمد از حمید کوچکتر بود بخاطر همین خانوادهام راضی نبودند که او به جبهه برود برادرم حمید به او گفت تو کم سن و سال هستی، تو درست را بخوان، من به همراه پدر به جبهه میرویم بنابراین او را برگرداندند ولی او پنهانی با گروه بعدی که اعزام میشدند راهی شد و به جبهه رفت. احمد 16 سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت و به شهادت رسید.
برادرم حمید دانشجوی دانشگاه خواجه نصیر در رشته مهندسی الکتروتکنیک درس میخواند که او نیز برای دفاع از میهن به جبهه رفت. پدرم به او هم گفت تو دانشگاه داری، درست را بخوان، من میروم و به جای تو از میهن دفاع میکنم ولی برادرم احمد که به شهادت رسیده بود، حمید میگفت من هم باید بروم و تا جان در بدن دارم از میهنم دفاع کنم.
خصوصیات اخلاقی شهید دانشجو «حمید خیر دستجردی»
حمید، خیلی با تقوا بود، او در مسجد النبی فعالیت مذهبی و فرهنگی میکرد و فعال بسیجی بود، همیشه نمازش اول وقت بود. خیلی شوخ طبع بود، در کارهای خانه همیشه به مادرم کمک میکرد، پدرم مغازه داشت و کمک حال پدرم هم بود، او بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود.
خاطره
برادرم خیلی دلسوز بود، هربار که مسجد میرفت کفش هایش را بیرون میگذاشت که نیازمندان بردارند، وقتی به خانه میآمد پدرم از او میپرسید چرا کفش نداری؟ میگفت بیرون گذاشتم تا نیازمندان بردارند، او بسیار مهربان بود.
فرمانده تیم غواص
حمید در جبهه فرمانده تیم غواص بود، تیر به پهلوی او میخورد و مجروح میشود، بخاطر اینکه خانواده با خبر نشوند میگوید من را به بیمارستان ببرید تا خوب شوم بعد به مرخصی میروم، او را به بیمارستان شیراز منتقل میکنند و بعد از دو ماه که بهتر میشود به بجنورد میآید.
خاطره
حمید روزی به حمام میرود و مشغول عوض کردن پانسمانش بوده که پدرم متوجه میشود که تیر خورده، به مادرم میگوید او تیر خورده و به ما چیزی نگفته است. یکی از دوستانش قضیه را برای ما تعریف کرد که او از قسمت پهلو تیر خورده بود و مدتی در بیمارستان شیراز بستری شده بود. مرخصیاش تمام میشود و میخواهد دوباره به جبهه برود پدرم از او خواست که تو دیگر نرو، درسَت را بخوان، خودم بجای تو میروم ولی او باز هم گوش نکرد و گفت: من تعهدی دارم که باید پایبند باشم و تا زمانی که جان در بدن دارم بجنگم و راهی جبهه شد.
آخرین دیدار
روز آخری که میخواست به جبهه برود، انگار خودش می دانست که دیگر برنمیگردد و شهید میشود، با لباس های تمیز و اتو کشیده و مرتب، کفش های واکس زده برای آخرین دیدار و خداحافظی با مادرم به مدرسه آمدند تا با من خداحافظی کند، من کلاس چهارم ابتدایی بودم، برادرم محکم من را در آغوش گرفت و فشرد و بوسید، مادرم گریه کرد و من هم با دیدن مادرم گریه کردم و او راهی شد و به جبهه رفت. بعد از 3 ماه خبر شهادتش به ما رسید.
پیکر گمشده
برادرم حمید شهید شده بود اما پیکرش را اشتباهی به شیراز فرستاده بودند، برادر دیگرم به شیراز رفت تا پیکر برادرم را شناسایی کند. هر روزی تعدادی از شهدا را به نمازخانه بنیاد شهید می آوردند من به همراه مادرم یکی، یکی شهدا را میدیدیم که شاید یکی از آنها برادر من باشد ولی روزها سپری میشد و من و مادرم هر روز در انتظار پیدا شدن پیکر برادرم به بنیاد شهید میرفتیم تا شاید یکی از آن شهدا برادر من باشد ولی هیچکدام نبود...
پایان انتظار
طبق عادت هر روز برای شناسایی پیکر برادرم حمید میرفتیم، یک روز برادرم بین آن شهدا بود بالاخره انتظار تمام شد و پیکر برادرم پیدا شد. مادرم با دیدن پیکر برادرم تنها جملهای که به زبان آورد این بود که «خدایا شکرت، خودت پسرم را به من دادی و خودت هم از من گرفتی»، پدرم هم رزمنده بود برای تشییع برادرم، به مرخصی آمد. مراسم تشییع برادرم بسیار با شکوه برگزار شد.
پیام برادرم حمید این بود که راه شهدا را ادامه دهید، پشت ولایت فقیه را هیچوقت خالی نکنید و گوش به فرمان رهبر باشید، و مانند حضرت زهرا«س» حجاب اسلامی را رعایت کنید و مانند حضرت زینب «س» صبور باشید.
انتهای پیام/