فقط در این فکر هستیم تا از این دنیا برویم
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی،شهید «محمود مرادی» پنجم خرداد ماه 1343، در روستای حسن آباد از توابع شهرستان بجنورد دیده به جهان گشود. پدرش قدیرالله و مادرش ام البنین نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم فروردین 1365، با سمت فرمانده دسته در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه، شهید شد. مزار او در زادگاهش قرار دارد.
برادر شهید نعمت الله مرادی، از خاطرات برادر شهیدش « محمود مرادی» تعربف میکند:
نعمت الله مرادی هستم. برادرم محمود پنج سال از من کوچکتر بود ایشان در روستای حسن آباد گیفان در یک خانواده مذهبی و کشاورز به دنیا آمد. اسمش را پدر و مادرم محمود گذاشتند ایشان فرزند چهارم خانواده بودند دوران ابتدایی را در روستا بودند برای ادامه تحصیل به شهرستان بجنورد آمدند. دوره راهنمایی را در مدرسه فردوسی بود و بعد وارد دبیرستان شد ولی هنوز اول دبیرستان بود که به خاطر عشق امام و دفاع از میهن راهی جبهه شد، پدر و مادرم روستا بودند و من نیز در تهران کار می کردم.
دشمن را به هلاکت رساندیم
یک سری برایم تعریف کرد که در یک عملیات، منطقه ای را آزاد کردیم و رزمنده گان را به عقب فرستادیم تا نیروهای تازه نفس جایگزین شوند و عراقی ها متوجه شدند و برای مقابله با دشمن 2 نفر از 5 نفری که بودیم با تیربارچی رفتیم و در بین شیارهای یک قسمت از منطقه قرار گرفتیم و چند تانک دشمن را به آتش کشیدیم و خیلی از نفرات دشمن را به هلاکت رساندیم.
شوخ بود ولی برای بجا آوردن نماز و روزه اش جدی بود خیلی امام را دوست داشت همیشه می گفت: جانم فدای رهبر، در یکی از عملیات ها مجروح شده بود و مدتی را به خانه برگشت خانواده نیز با موافقت محمود برایش همسری را انتخاب کردند و نامزد شدند.
محمود از ناحیه دست آسیب دید و به مدت 15 روز در بیمارستان تبریز بستری بود اما از حالش خانواده را مطلع نکرده بود. ابتدا فرمانده دسته و بعدها مسئول گروه دو شیکا شد.
خواب شهادت
به دوستانش گفته بود که من دو بار مجروح شدم ولی شهید نشدم در خواب دیده ام که به من گفتند باید ازدواج کنم و بعدها شهید می شوم خیلی منظم بود و به سر و وضعش می رسید.
چیزی در این دنیا نیست
هرچه کار می کرد در اختیار پدر و مادرم می گذاشت و موقع کار که در روستا بود با هم برای درو محصول می رفتیم و برای چرا، گوسفندان را به صحرا می بردیم. موقع تحصیل من و پدر خرج تحصیل اش را می دادیم یکبار به محمود گفتم شما که به جبهه می روی حداقل کاری کن که یک درآمد هر چند ناچیز داشته باشی در جوابم گفت: چیزی در این دنیا نیست ما فقط در این فکر هستیم تا از این دنیا برویم.
شبها را نماز شب می خواند انگار عاشق شده بود عشق رفتن به جبهه را داشت.
برای جبهه پتو وسایل مورد نیاز را که لازم بود تهیه می کرد و می فرستاد و بالاخره در منطقه فاو به مقام رفیع شهادت نائل شد.
روحش شاد