عکس خودش بین عکس دوستان شهیدش بود
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، شهید «رسول نیستانی» یکم مرداد 1340، در روستای عبدل آباد از توابع شهرستان بجنورد به دنیا آمد. پدرش شاهسوار و مادرش گوهر نام داشت. خواندن و نوشتن نمیدانست. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. سیام تیرماه 1360، در محور آبادان- ماهشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
علی نیستانی برادر شهید، از خاطرات برادر شهیدش بیان میکند:
شهید با من 2 سال اختلاف سنی داشت بیشتر دوران کودکی مان را با هم بودیم، در روستای عبدل آباد به دنیا آمد چندسالی در مدرسه ابتدایی همان روستا درس خواند، به دلیل مشکلات خانوادگی از ادامه تحصیل منصرف شدند. از اوایل کودکی کمک دست پدرم بود. دوران کودکی و نوجوانیاش در همان روستا به کار کشاورزی مشغول بودند در زمان انقلاب در روستا بود و از همان طریق جویای خبرهای جنگی بود تا اینکه انقلاب پیروز شد.
بعد از پیروزی انقلاب به سن سربازی رسید از ابتداییهایی بودند که بعد از انتصاب به خدمت سربازی رفتند. در تیرماه 59 اعزام شدند من هم در آن موقع سرباز و در منطقه سردشت بودم از طریق نامه با خبر شدم او هم به سربازی رفته. دو برادر با هم همزمان در حال خدمت بودیم.
در بیرجند دوره آموزشی اش را گذراند و بعد از آن تقسیم شدند و به لشکر 77 تیپ یک بجنورد منتقل شدند بعد از آن با شروع جنگ و آبادان در محاصره دشمن بود. تیپ یک بجنورد همراه تیپ قوچان به آبادان اعزام شدند.
زمانی که برادرم برای دیدبانی شب سرش را از سنگر بیرون آورد مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و در راه بیمارستان اهواز به شهادت رسیدند،
خواب از شهید
اولین خوابی که دیدم زمان شهادتش بود او در آبادان و من هم در منطقه سردشت بودم تقریبا یک هفته قبل از شهادتش من خواب دیدم در سنگری است عکس دوستانش را اطراف سنگر زده بود. پرسیدم رسول این عکس های چه کسانی است؟ گفت: این عکس دوستانم که شهید شده اند بعد دیدم که عکس خودش هم جزء آنهاست.
گفتم:چرا عکس خودت رو هم زدی گفت: چون من هم شهید شده ام، از خواب بیدار شدم در جایی که من بودم بین کوههای سردشت و مرز عراق هیچ ارتباط تلفنی نبود، نامه ای نوشتم ما فقط باید زمانی نامه می فرستادیم که هلی کوپتر می آمد جمع آوری می کرد. راه زمینی وجود نداشت.
ناراحت بودم که چه اتفاقی برای برادرم افتاده است؟ آن هلی کوپتر برای منطقه سردشت روزنامه هم می آورد یکی از دوستانم در روزنامه نامه شهدایی که از جنوب و خرمشهر آبادان به تهران می آوردند را دیده بود و اول به فرمانده ام گفته بود شاید این نیستانی که شهید شده از اقوام علی نیستانی باشد.
من خودم بیسیم چی بودم در گردان، منشی آمار و اتفاقات بودم. فرمانده من را کاملاً می شناخت . مرا صدا زد و من به سنگر فرماندهی رفتم پرسیدم که تو در منطقه کسی را داری؟ گفتم: بله برادرم. روزنامه را گذاشت روبرویم و گفت: زمانی که هلی کوپتر آمد تو برو تا به مراسم برادرت برسی، زمانیکه من برگشتم نزدیک چهلمش بود. مادرم اوایل به خاطر شهادت برادرم خیلی بی تابی می کرد،
برادر رسول به خوابش آمده و به او گفته بود مادرم اینقدر بی تابی نکن و مادرم زمانیکه داشتیم صبحانه می خوردیم خوابش را برایمان تعریف کرد بعد از آن آرامتر بود وقتی فرصت می کرد می گفت: مرا کنار مزار رسول ببرید با او حرفی می زد و آرام می شد.