خستگی برایش معنا نداشت
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، شهید «یحیی (احیاء) شیرازی» یکم اسفندماه 1344، در شهرستان شیروان به دنیا آمد. پدرش براتعلی و مادرش مهربانو نام داشت. تا سوم ابتدایی درس خواند. ازدواج کرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم شهریور 1364، در روستای حصار دوست اشنویه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. پیکر وی را در روستای زیارت تابعه زادگاهش به خاک سپردند.
بخشی از زندگینامه شهید «یحیی شیرازی» را با هم میخوانیم:
قربان شیرازی برادر شهید یحیی شیرازی بیان میکند: ما 3 برادر و 2 خواهر بودیم. در دوران کودکی پدر خودمان را از دست دادیم، برادر بزرگتر چون معلول بود مسئولیت زندگی ما به عهده برادر دوم ما یعنی احیاء بود، من و 2 خواهرم از او کوچکتر بودیم، ما خودمان دام یا زمین کشاورزی نداشتیم و از راه کارگری برای مردم امرار معاش می کردیم و احیاء که بزرگتر شد به تهران رفت و آنجا مشغول کار شد و از این راه زندگی ما را تامین می کرد به همین دلیل تا سوم دبستان به مدرسه رفت و بعد از آن برای مخارج زندگی مشغول کار شد.
تعصب
وقتی ما برای مردم دِرو می کردیم یحیی تعصب خاصی داشت و دوست نداشت مادرم با ما به درو بیاید و یا من چون کوچک بودم دوست نداشت همراه او بروم و خودش یک تنه همه کارها را به دوش می کشید.
سخت کوش
تا برادرم زنده بود من احساس یتیم بودن نمی کردم و با وجود او احساس غرور می کردم زمانی که یحیی برای کار به تهران می رفت امکانات بنّایی مثل الان نبود و کارگرها باید همه مصالح ساختمانی را چندین طبقه به بالا می بردند و یحیی از قدرت بدنی منحصر به فردی برخوردار بود.
زمانی که موضوع سربازی پیش آمد قبل از آن دختر عمویم را نامزد کرده بود وقتی سربازی رفت 3 ماه آموزشی بود و 10 روز مرخصی آمد، قرار شد بعد از تمام شدن سربازی مراسم عروسی بگیرند و زندگی مشترکشان را شروع کنند ولی وقتی می رفت من و برادر بزرگم برای بدرقه رفتیم او یقینا اعلام کرد که رفتنش برگشتی ندارد.
خستگی ناپذیر
ایشان آنقدر فعال بودند که خستگی برای ایشان معنا نداشت و تلاش او همیشه دوچندان بود و این پشتکار او برای سر و سامان دادن به خانواده برای ما هم الگو بود و همیشه می گفت دوست ندارم کارگر دیگران باشم و آرزو دارم زمین و دام داشته باشیم و برای خودمان کار کنیم اگر زنده بود یقیناً به همه آرزوهایش می رسید.
ایمان و اعتقاد قوی
ما در شهر خانه ای اجاره کرده بودیم تا من درس بخوانم وقتی برادرم می آمد و با هم خلوت می کردیم از گناه آخرت حرف می زد با اینکه بی سواد بود ولی اعتقاد قوی داشت مثلاً می گفت آتش چون داغ است ما به آن دست نمی زنیم چون به داغی آن یقین داریم و اگر به آخرت و عاقبت گناه هم اعتقاد داشته باشیم مطمئناً به طرف گناه نمی رویم.
در روستا خانمها حجاب مخصوص خودشان را داشتند و بیحجابی مرسوم نبود ولی محافلی بودندکه بساط قمار را داشتند و برادرم هیچ وقت در این محافل شرکت نمیکرد و آنقدر اعتماد به نفس قوی داشت که از این محافل دوری میکرد.
درآمد حلال
او راضی بود تن به کارهای دشوار بدهد تا درآمدی که به دست می آورد حلال باشد در روستا حتی بعد از انقلاب هم مجالس قمار وجود داشت اما او هیچ وقت درآمد خودش را به بازی در قمار نبرد زیرا آن را حرام میدانست و میگفت در آمدی که از راه قمار به دست بیاید خودش حرام است و باعث حرام شدن بقیه مال انسان هم می شود، ایشان آنقدر در وجود خودشان توانایی انجام کارهای سخت را سهل وآسان کرده بود که فکر بدست آمدن مال حرام را هم نمی کرد چه برسد به اینکه دنبال مال حرام باشد.
ایشان در امر ازدواج خدمت را یک مانع می دیدند زمانی که نامزد کردند خانواده خانمش قید کردند که تا سربازی را تمام نکنید نمی توانی تشکیل زندگی بدهید و ایشان در ابتدا به اجبار خدمت را انتخاب کردند مانند کسی بودند که محکوم شده و باید به سربازی برود.
3 ماه آموزشی را در بیرجند بود ولی وقتی آمد انگار خیلی تغییر کرده بود و هنوز مرخصیش تمام نشده بود که اصرار داشت هر چه سریعتر به جبهه برود و هنگام خداحافظی با ایمان خاصی پا در این عرصه گذاشتند و از همرزمانش شنیدیم که داوطلبانه در عملیات رمضان شرکت کرده و در خط مقدم بودند و در شمال منطقه عشنویه از ناحیه سر مجروح شده و به شهادت رسیدند.
منتظر خبر شهادت
نحوه خداحافظی ما با برادرمان به گونه ای بود که به من و برادر بزرگترم یقین شده بود که احیاء شهید می شود و هر لحظه منتظر خبر شهادتش بودیم حتی من یک مقاله هم نوشته بودم تا در تشییع جنازه برادرم بخوانم و خودمان را برای چنین موضوعی آماده کرده بودیم.
انتهای پیام/