احترام سیدها را نگه داریم
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، شهید «حمیدرضا نیستانی» ششم خرداد 1344، در شهرستان بجنورد به دنیا آمد. پدرش قربان محمد و مادرش آغمایه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان کادر ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و دوم تیرماه 1367، با سمت فرمانده دسته در فکه توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص، در زادگاهش به خاک سپرده شد.
بخشی از زندگینامه شهید غریب «حمید نیستانی» را با هم میخوانیم:
شهید درس خود را تا دیپلم در بجنورد و دانشگاه را در جبهه گذراند. شهید در حدود 5 سال در جبهه بود و همیشه میگفت که سرنوشتم هر چه باشد همان می شود و اصلآ نگران من نباشید، مگر من با بقیه مردم فرق میکنم. بسیار فرد متواضعی بود، شهید اهل نماز و روزه بود و شبها برای نماز شب بیدار میشد.
خاطرات
ایشان یک افسر ژاندارمری بود و به سربازان تحت امرش خیلی کمک می کرد. یکبار به خواهرمان می گوید که فلان سرباز هنگامی که میخواست به مرخصی برود پول نداشت و من به او پول دادم.
مادر شهید میگوید: برای آخرین باری که می خواست به جبهه برود به او گفتم که نرو در جوابم گفت مادر جان تو نگاه نکن در شهر خودمان امنیت وجود دارد، بلکه در شهر سوسنگرد و آبادان وضع خیلی بد است حتی دختران جوان و عروس های مردم را از کنار مردها می برند و اسیر می کنند پس باید همه ما به جبهه برویم و از این انقلاب دفاع کنیم.
شهید دوران خدمت خود را در جبهه در اکثر شهرهای جنگ زده گذراند از جمله این شهرها، اهواز، خرمشهر، فکه و بیشتر در سوسنگرد بود.
خواهر شهید بیان میکند: برادر شهیدم از دوران جبهه خاطراتی برای مادرم تعریف کرده بود از جمله اینکه: چون در جبهه به عنوان فرمانده یک قسمت بود و تعدادی نیرو هم تحت اختیارش بودند که یکی از سربازانش بدون کلاه فلزی این طرف و آن طرف میرفت که شهید حمیدرضا به او تو صیه میکند که سید جان بدون کلاه آهنی جایی نرو، که ناگهان وقتی از سنگر آن سرباز خارج می شود ترکش به سرش اصابت می کند و سرش متلاشی می شود.
بسیار وظیفه شناس و مهربان بودند و مخصوصآ من را خیلی دوست داشتند و چون من برایش نامه می فرستادم برایم همیشه لوازم التحریر می آوردند و به همه می گفتند که این خواهر من معلم من می باشد.
هنگامی که من برایش نقاشی می کشیدم من معلم او می شدم و او شاگرد من می شد حتی به من بعضی وقت ها اجازه می داد که به پشت دستتش بزنم.
خیلی سیدها را دوست داشت و همیشه می گفت که همه باید احترام سیدها را نگه داریم و به وضع مالی آن ها برسیم.
شهید به علت اینکه بسیار لاغر و نحیف بودند و زخم معده داشتند روزه کمتر می گرفتند و در نامه های که برایمان می فرستادند می گفتند مادر جان من نمی آیم تا مزاحم روزه گرفتن شما نشوم و از این موضوع خیلی خجالت می کشیدند.
قبل از اینکه خبر مفقودیت یا شهادتشان را به ما بدهند من خواب دیده بودم که در خانه ی ما میهمانی است و ایشان با لباس نظامی آماده رفتن به جبهه بودند.
مادر شهید می گوید: 2 بار شهید را در خواب دیدم ولی چهره او را ندیدم فقط صدایش را می شنیدم به او گفتم پسرم تو با من قهری؟ چیزی نگفت.
در اوایل انقلاب چون کم سن و سال بودند با برادرشان در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کردند و در آن زمانه بچگی هم شجاع بودند و در زمانی که در تظاهرات شلوغ می شد و طاغوتیان به مردم شلیک می کردند به افراد زخمی کمک می کرد.
شهید در عملیات مرصاد شرکت فعال داشتند و در همان عملیات هم اسیر شدند. شهید در زمان عزاداری اهل البیت(ع) و مخصوصا امام حسین(ع) سیاه پوش بودند یکسره در مساجد و هیئت ها بودند.
انتهای پیام/