خدمت نرفته ها چیزی از جبهه نمی فهمند
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، شهید غریب مظفر حسین زاده، دوم آذرماه 1344، در روستای قصر قجر از توابع شهرستان بجنورد دیده به جهان گشود. پدرش غلامرضا، کارگر بود و مادرش سیب گل نام داشت.خواندن و نوشتن نمیدانست. او نیز کارگری میکرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت و به اسارت نیروهای عراقی درآمد. دوم خرداد ماه 1368، در زندان های الرمایه عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسید. پیکر وی را پس از تبادل تشییع کردیم و در زادگاهش به خاک سپرده شد.
خاطرات مادر شهید مظفر حسین زاده را با هم بخوانیم:
پسرم در روستای قصر قجر به دنیا آمد، دوران کودکی مبتلا به مریضی شد و پاهایش ورم کرد به دکتر بردم و گفتند باید در بیمارستان بستری شود. اگر بستری نکنید می میرد، گفتم من نمی خواهم فرزندم در بیمارستان بمیرد و تخت هم در بیمارستان آماده کردند ولی من این کار را نکردم و عده ای گفتند که او را لخت کنید تا چند روزی در میان یونجه بخوابد من هم همین کار را کردم و پسرم سلامتی خودش را بدست آورد. در آن زمان بدلیل نبود مدرسه نتوانستیم او را به مدرسه بفرستیم و بعدها که بزرگتر شد سر کار می رفت و خشت می زدند. دوران جوانی کمک حالی برای من و پدرش بود خیلی به ما احترام می گذاشت و رابطه خوبی با خواهر و برادرانش داشت. با آنها بازی می کرد و خیلی با محبت بود.
از طریق ارتش به خدمت سربازی رفت. خیلی خوشحال بود که به خدمت سربازی می رود. به جبهه علاقه داشت. دوران آموزشی را در بیرجند بودند برایش وسایل خوراکی تهیه کردم و او را از معصوم زاده بدرقه کردم. دختر عمویی داشت که به او علاقمند شده بود. به من گفت می خواهم برایم به خواستگاری بروی و گفتم برو برگرد به خواستگاری می روم. برایمان نامه می فرستاد و جویای احوال ما می شد و اطرافیان را تشویق می کرد به جبهه بروند و می گفت کسی که خدمت نیاید چیزی از جبهه نمی فهمد. نسبت به واجباتش حساس بود و نمازش را سر وقت می خواند و روزه اش را می گرفت. همیشه مسجد جامع می رفتند و توصیه می کرد که بدون چادر بیرون نروید. نسبت به حجاب خیلی جدی بودند. قبل از اسارت به مرخصی آمد و روزی که می خواست برود سر کوچه ایستاد و برگشت نگاهی کرد و گفت مادرم من این بار بروم دیگر بر نمی گردم، گفتم خدا بزرگ است. گفت در پشت جبهه اتاقی است که همه آن اتاق میخ کوبی شده است و به من گفته اند باید آن اتاق را ترمیم کنی و در یک هفته باید تحویل دهی و آن شخصی که به من این دستور را داده است با من ضد افتاده و خیلی آنجا خطرناک است، احتمال اینکه شهید شوم خیلی زیاد است و همان طور که گفته بود اسیر شده بود و در اثر ایست قلبی در عراق شهید شده بود. نامه ای برایمان از عراق فرستاده بود که به زبان عربی نوشته شده بودند و نمی دانم محتوای آن نامه چه بود. من خواب دیدم که زیر یک درخت ایستاده است و دستش را بلند می کند، گفتم پسرم چکار می کنی، گفت سعی میکنم دستم به این سیب برسد ولی نمی توانم آن را بچینم. وقتی دیگر از او نامه ای دریافت نکردم یکی از پسرانم رفت و دوستانش گفتند که اسیر شده است و بعد از یک سال که می خواستیم سالگردش را بدهیم اسکلتش را آوردند و دوباره تشییع کردیم و مزارش در معصوم زاده گلزار شهدای بجنورد می باشد.
خاطره ای که از پسرم همیشه به جا ماند این است که او هیچ وقت لبخند از لبانش برداشته نمی شد و همیشه لبخند می زد و وقتی به خانه می رسید از دور سلام می گفت و می پرسید غذا چه درست کرده ای و بعد از استراحت سر کار می رفت. او خیلی شوخ نبود اما مهربان و مظلوم بود.
روحش شاد