امام زمان، نگهدار من است
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، یکم بهمن ماه 1345، در روستای چهاربید از توابع شهرستان بجنورد به دنیا آمد. پدرش حسین، کشاورز بود و مادرش گل بی بی نام داشت.یکسال مانده بود درسش را تمام کند که به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت.نوزدهم اردیبهشت1365، در ابوقریب توسط نیروهای عراقی براثر اصابت گلوله به سر و چشم، شهید شد.پیکر او را در زادگاهش به خاک سپردند.
زندگينامه شهيد محمد علي شيردل را باهم میخوانیم:
خاطرات مادر شهيد
بي بي ميرزايي مادر شهيد محمد علي شيردل هستم پسرم به هنگام روز ( شب چله زمستان ) و در محيط خانه به دنيا آمد ، شهيد فرزند اولم بود به احترام حضرت محمد و حضرت علي نامش را محمد علي گذاشتيم . براي اقامه اذان در گوش شهيد از يك ملا در روستا دعوت كرديم و در گوش شهيد اذان را گفت.
وضع اقتصادي ما خوب بود و كشاورزي مي كرديم ، يكبار موقع كودكي مريض شد و سرخك گرفت 2 بار به بجنورد آورديم اول چهار بيد بوديم ، بعد پسرم را به شوقان برديم و از آنجا هم به بجنورد آمديم . موقع رفتن به مدرسه در روستاي چهار بيد بوديم درسهايش خوب بود و هميشه بيست مي گرفت و معلمانش از او راضي بودند . يكبار معلمش را به خانه دعوت كردم ، پسرم اخلاقش خيلي خوب بود و حتي بعد از شهادتش نيز مردم هنوز از ايشان به نيكي ياد مي كنند ابتدايي بود كه جنگ شروع شد ، مي گفت بايد بروم به جبهه ، سنش كم بود ولي هيكل درشتي داشت براي تحصيل دوران راهنمايي به بجنورد آمد برايش خانه كرايه كرديم دو سال درس خواند يك سال مانده بود كه دوران راهنمايي را تمام كند كه به جبهه رفت و به شهادت رسيد خيلي مظلوم بود و اصلاً عصباني نمي شد و درسش را نيز به خاطر اينكه به جبهه رفتن علاقه داشت رها كرد . مي گفت من اسلام را مي خواهم و بايد در راه خدا شهيد شوم ، اگر مشغول تحصيل باشم دشمن كشور ما را اشغال مي كند همه فكر و عشقش جبهه بود . در امور خانه كمكم مي كرد و با خواهر و برادرش خيلي برخورد خوبي داشت.
محمد علي 5 خواهر و برادر كوچكتر از خودش داشت و هميشه آنها را تشويق به درس خواندن مي كرد هر وقت تعطيل مي شد نزد پدرش مي رفت و به ايشان كمك مي كرد، يكدفعه به روستا آمد و گفت مي خواهم به جبهه بروم من گفتم به سربازي برو. پسرم گفت من نيت كرده ام كه به جبهه بروم و بعد دوستش آمد و به من خبر داد كه محمد علي به طبر رفته، من هم به دنبالش رفتم آنجا ديدمش ، به من گفت مگر امام حسين به جنگ رفت كسي جلويش را گرفت كه شما آمده اي! گفتم پسر جان به خانه برويم و همه وسايل را برايت مهيا كنم بعد مي تواني بروي گفت باشد، شما به خانه برگرديد و من هم براي گرفتن دفترچه به جاجرم مي روم و بعد رفت و نيامد، بعدها خبر داد كه من در قزوين هستم، و دوران آموزشي را در بيرجند گذراند.
وقتي به مرخصي مي آمد مدام از جبهه صحبت مي كرد برايم تعريف مي كرد كه شما نمي دانيد كه عراقي ها با زن و فرزند و جوانهاي مردم چه كارها مي كنند و مي گفت دوستان و همرزمانم اكثراً مشهدي هستند.
من نسبت به دوستانش حساس نبودم چون همه دوستانش سر به راه و خوب بودند دوستانش نيز به جبهه رفتند ولي شهادت قسمت آنها نبود، جبهه در رفتار پسرم بسيار تاثير گذاشته بود فقط دو سري به مرخصي آمد.
در نامه هايي كه مي فرستاد برايم نوشته بود كه در سنگر نشسته و در حال نوشتن نامه است و گفته بود كه ما آنقدر نزديك عراقي ها هستيم كه آنها را مي بينيم؛ از سختي هاي جبهه برايم تعريف نمي كرد چون نمي خواست كه من ناراحت شوم و از شهادت و شهيد شدن در محيط خانواده تعريف نمي كرد. من فكر نمي كردم كه پسرم شهيد شود.
خيلي امام خميني را دوست داشت و براي تظاهرات به شوقان مي رفت شب به روي پشت بام مي رفت و الله اكبر مي گفت، نمازش را كامل مي خواند و ماه محرم نوحه مي خواند و علاقه زيادي به ائمه و اسلام داشت. قرآن نيز مي خواند به اقوام مستضعف كمك مي كرد و به خواهرانش توصيه مي كرد كه حجابشان را رعايت نمايند و حتماً چادر بپوشند و نمازشان را سروقت بخوانند و به مسجد بروند و در راه اسلام قدم بردارند.
بارها در نامه هايش از من حلاليت خواسته بود و مي گفت مادر اگر شهيد شدم حلالم كن وقتي نامه اش را دخترم برايم مي خواند گريه مي كردم.
عكس حجله اي براي خودش تهيه كرده بود و مي گفت اگر شهيد شدم اين عكس را روي مزارم بگذاريد. همان روز كه شهيد شده بود خواب ديدم مي خندد و خوشحال است گفتم پسرم آمدي، بعد يك گوسفند قرباني كرد ولي اصلاً خون نيامد به پسرم گفتم تو انگار خودت راكشتي نه گوسفند را، به شهيد گفتم مگر به مرخصي نيامدي گفتم بيا خانه گفت نه من به كربلا مي روم و در آنجا خدمت مي كنم كه بعد از 12 الي 13 روز بعد به شهادت رسيد ، خبر شهادتش را بنياد به ما داد اصلاً به من پيكرش را نشان ندادند و مراسم را در روستاي چهار بيد گرفتيم كه روزهاي احياء ماه رمضان بود. پسرم اول احياء به دنيا آمد و اول احياء هم شهيد شد ياد او هميشه در ذهن من است و انگار هميشه در كنارم است.
يكسال گذشته بود كه خواب ديدم در را گرفت گفتم پسر جان بيا گفت شما مي گويي من شهيد شده ام در صورتي كه ببين من زنده هستم و امام زمان را ببين در كنار من است، اينجا امام زمان نگهدار من است. من هميشه زنده هستم برايم گريه نكن. سيدالشهدا نگهدار من است و الان من در جوار آنها راحتم.
محمد علي بچه اي ساكت بود هميشه تا چيزي نمي پرسيدي سخن نمي گفت اكثراً در خانه بود و شلوغ كاري هم نمي كرد. بعد از شهادت پسرم مردم روستا تا يكسال حرمت شهيد را نگه داشتند و تا سالگرد مراسم شاديشان را نگه داشتند. روحش شاد