گفتگو با جانباز 70 درصد به مناسبت «روز جانباز»
چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۱
«محمدرضا میرشفیعی» بیان کرد: از خدا می‌خواستم تا هر زمان در توان دارم در جبهه باشم و برای دفاع از سرزمینم با جان و دل بجنگم و در نهایت شهید شوم. آرزوم قلبی من این بود که بیشتر در جبهه بمانم و شهید شوم تا مجروحیت و خداوند زود نسخه‌ی ما را نپیچد.

نوید شاهد: «محمدرضا میرشفیعی» جانباز 70 درصد جنگ است که در سال 1367 داوطلبانه از پادگان امام حسین(ع) رودهن پس از گذراندن دوره آموزشی راهی جبهه شد و در تاریخ هفتم تیرماه 1367 پس از 6 ماه حضور در جبهه و در منطقه شاخ شمیران عراق در اثر اصابت خمپاره با از دست دادن دو پای خود به درجه جانبازی نائل آمد. خبرنگار نوید شاهد به مناسبت فرارسیدن روز جانباز به پای صحبت‌های این جانباز گرانقدر نشست.

آرزو داشتم شهید شوم نه «مجروح»

میرشفیعی با توجه به سابقه‌ی ورزشی در رشته تکواندو و کشتی در دوران نوجوانی، مجددا بعد از جانبازی تمرینات خود را در بدنسازی و پاراوزنه برداری دنبال می‌کند و در سال 1397 به طور اتفاقی وارد رشته پاراتیراندازی می‌شود و افتخارات زیادی را در این رشته کسب می‌کند. وی با وجود این که در سن 16 سالگی و در اوج جوانی دو پای خود را از دست داده، اما همواره خدا را شکر می‌کند که نسبت به سایر همرزمان خود شرایط جسمی خوبی دارد و با ادامه تحصیل تا مقطع کارشناس ارشد مدیریت تربیت بدنی و حضور در رشته‌های مختلف ورزشی توانسته مسیرش را به درستی انتخاب کند.

«محمدرضا میرشفیعی» در ابتدا خود را معرفی کرد و درباره خانواده‌اش توضیح داد: از خانواده‌ای پرجمعیت با یازده خواهر و برادر (5 خواهر و 6 برادر) هستیم. من بچه سوم این خانواده پر جمعیت هستم و در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ام. پدرم 12 سال است که فوت کرده، مادرم خانه‌دار است و اصالتا خوانساری هستیم. من بزرگ شده تهران هستم. پدرم امام جماعت مسجد بود و در زمان حیاتش هفت مسجد ساخته که آخرین آن مسجد المهدی در خیابان نبرد جنوبی تهران است. در حقیقت زمین آن برای پارک بود که با مشارکت دوستانش مسجد بزرگ و خوبی برای اهالی آن منطقه ساختند و در اواخر عمرش مسجد تکمیل شد.

این جانباز 70 درصد در ادامه صبحتش درباره فرزندانش گفت: در سال 1373 ازدواج کردم که حاصل آن یک دختر و پسر بود که دخترم ازدواج کرده و پسرم در دانشگاه تهران رشته‌ مهندسی کامپیوتر تحصیل می‌کند. او والیبال و پینگ‌پنگ را به صورت آماتور کار می‌کند و بیشتر وقتش را برای خواندن درس صرف می‌کند. به لحاظ درسی و ورزش هر دو فرزندم را آزاد گذاشتم تا خودشان مسیرشان را انتخاب کنند و هر کجا نیاز به کمک من داشته باشند، حمایتشان می‌‌کنم.

این جانباز گرانقدر با اشاره به اینکه تمام علاقه‌ام رفتن به جبهه بود، بیان کرد: به بسیح محله که رفته بودم تمام علاقه‌ام این بود که به جبهه بروم. آن زمان شرایط جامعه به گونه‌ای بود که جوانان اکثرا دوست داشتند به جبهه بروند. هفته‌ای نبود که در محله ما یک نفر شهید نمی‌شد و همین مساله سبب شده بود تا اشتیاق زیادی برای رفتن به جبهه و جنگ در بین جوانان ایجاد شود. عراق هم آخرهای جنگ فشار زیادی وارد می‌کرد. به ویژه زمانی که بمباران شیمیایی می‌کرد جو طوری بود که جوانان دوست داشتند در این مسیر حرکت کنند. خدا کمک کرد تا آن مسیر را انتخاب کنم.

میرشفیعی به دوران کودکی‌اش اشاره کرد و درباره آن روزها خاطر نشان کرد: دوران کودکی من مثل سایر دوستان یک شکل بود، بازی‌ها و اسباب بازی‌های‌مان به یک شکل و در یک سطح بود. بین خانواده‌ها اختلاف طبقاتی زیادی وجود نداشت. حتی نوع مهمانی رفتن، درس خواندن و در کوچه بازی کردن همه شبیه هم بود. سال 1366 در مقطع اول دبیرستان تحصیل می‌‌کردم و 16 سال سن داشتم.

وی افزود: در آن زمان عضو بسیج بودم و از بسیج برای شرکت در دوره‌های آموزشی به جبهه اعزام شدم. چون برادرهای بزرگتر از خودم در جبهه بودند و دامادمان نیز در منطقه جنگی مجروح شده بود. علاقه زیادی برای رفتن به جبهه داشتم. حتی آن زمان به بسیج محله‌ می‌رفتم و شب‌ها سر پُست می‌ایستادم. اواخر سال 1366 در پادگان امام حسین رودهن دوره آموزشی را سپری کرد.

این جانباز ورزشکار ادامه داد: اوایل سال 1367 راهی جبهه شدم و در منطقه شاخ شمیران عراق در تاریخ هفتم تیرماه 1367 مجروح شدم و به بیمارستان بانک ملی تهران منتقل شدم، زمانی که در بیمارستان بودم قطعنامه 598 قبول شد و جنگ به پایان رسید. یعنی درست 21 روز بعد از مجروحیتم جنگ تمام شد.

این جانباز 70 درصد درباره نحوه جانبازی‌اش بیان کرد: هنگامی که در خط پدافندی بودم و در پاتک عراق مجروح شدم. هنگام مجروحیت 16 سال داشتم. ابتدا فکر می‌کردم یک پایم قطع شده است، وقتی دوستانم من را به عقب جبهه آوردند از حال رفته بودم. در هواپیمایی که برای حمل مجروحان بود به هوش آمدم تازه فهمیدم دو پایم قطع شده و درد خیلی شدیدی داشتم. ولی باز خدا را شکر کردم که حداقل شرایط جسمی خوبی دارم. چون خمپاره‌ای که جلوی من اصابت کرد اگر روی زمین خیز می‌رفتم به کمرم برخورد می‌کرد. ولی قبل از این که خیز بروم به جلوی من اصابت کرد و باعث شد تا هر دو پایم قطع شود. یکی از دوستانم که بچه بهزیستی بود و هنوز هم عکسش جلوی بهزیستی استان تهران است (شهید جهانبخش تقی لو) از من 10 قدم فاصله داشت ترکش به سرش اصابت کرد و شهید شد و من که جلوتر بودم پایم را از دست دادم.

همان موقع که مجروح شدم مثل یک نوار فیلمی تمام آینده‌ام جلوی من حرکت می‌کرد. در ابتدا فکر می‌کردم یک پایم قطع شده و با خودم تصور دو عصا و یک پای قطع شده را داشتم. بعد وقتی فهمیدم جفت پایم قطع شده متوجه شدم که باید با شرایط کنار بیایم. همین مساله نقطه عطفی در زندگی من شد. اوایل واقعا سخت بود مخصوصا برای جوانی که تنها 17 یا 16 سال سن دارد وقتی دو پایم را هم زمان از دست داده بودم کمی سخت و فشار زیادی روی من بود، اما کم کم با شروع همزمان درس و ورزش شرایط بهتر شد.

این عضو تیم ملی پاراتیراندازی درباره روحیه‌ای که پدر و مادرش در زمان مجروحت به او می‌دادند، اظهار کرد: پدر و مادر هیچ وقت دوست ندارند به قول معروف یک تیغ به پای بچه‌ خود برود. بعدها که پدر شدم، شرایط آن زمان خانواده‌ام را بیشتر درک کردم. چه الان و چه آن زمان فشار روی والدین زمانی که فرزندانشان شهید یا مجروح می‌شدند، زیاد بود البته من مجروحیتم زیاد نیست. خیلی از دوستانم قطع نخاع گردن به پایین هستند و تنها سرشان حرکت می‌کند. جانباز داریم که هر دو پایش قطع و حتی نابینا است. به هر صورت هم خودش و هم خانواده عذاب می‌کشند. البته مادرم آن زمان که من مجروح شدم خیلی مقاوم بود و به من روحیه می‌داد. هرچند مجروحیت برادرانم سطحی بود.

محمدرضا میر شفیعی بیان کرد: با برخی از دوستانم که آن زمان در جبهه بودیم، هنوز ارتباط و رفت و آمد خانوادگی دارم. سعی کردم ارتباط خود را با آنها حفظ کنم. البته چند نفر از دوستانم نیز شهید شدند و هنوز هم جای آنها خالی است، ان‌شاءالله که بتوانیم قدردان خون‌هایی باشیم که به واسطه رشادت‌هایی که داشتند برای حفظ این مرز و بوم جان خود را فدا کردند. امیدوارم پیرو راه آنها باشیم.

این جانباز 70 درصد به یکی از تلخ‌ترین خاطراتش اشاره کرد و گفت: یکی از دوستانم «شهید سبزعلی» نخستین شهید گردان ما بود. سنگر دیدبانی داشتیم که هر زمان می‌خواست دشتی را دیدبانی کند دریچه‌هایی را گذاشته بودند لای گونی تا دشت را ببیند. یک کلاه سبز عراقی داشت که همیشه بالای سرش می‌گذاشت. یک روز به من گفتند فلانی شهید شده. نخستین کسی که بالای سرش رسید من بودم. از داخل کانال بالا رفتم تا وارد سنگر دیده‌بانی شوم. بنده خدا یک لحظه که خواسته بود بالا را نگاه کند تیر اصابت کرده بود وسط پیشانی‌اش، به طوری که تیر از یک سر کلاهک را سوراخ کرده و از سوی دیگر خارج شده بود. ما چون در قالب یک گروهان آموزشی به جبهه رفته بودیم، سن اکثر گروهان تقریبا نزدیک به هم و شاید بالاترین سن 25 سال داشت. او دانشجو بود، شهادت سبزعلی برای تمام گروهان سنگین بود چون کسی در گروه ما شهید یا مجروح نشده بود و او نخستین شهید گردان محسوب می‌شد. کشان کشان جنازه او را عقب کشیدم و به سنگر آوردم، متاسفانه جایی بودیم که ماشین در طی روز نمی‌توانست رفت و آمد کند و باید تا شب در سنگر می‌ماند تا آمبولانس برسد و جنازه او را عقب ببرد.

وی در پایان خاطرنشان کرد: آن زمان وقتی از کسی سوال می‌کردند و می‌گفتند دوست داری بزرگ شدی چه کاره شوی اکثرا می‌گفتند: «مهندس» یا «دکتر» به یکی گفتند: تو دوست داری وقتی بزرگ شدی چه کاره بشوی؟ گفت: «دوست دارم وقتی بزرگ شدم خوشحال باشم.» من اصلا فکرش را نمی‌کردم جبهه بروم و مجروح شوم یا در یک رشته ورزشی شرکت کنم یا به این مرحله برسم که عضو تیم ملی پاراتیراندازی شوم. هر چیزی را که خدا برای آدم رقم می‌زند حتما خیری پشت آن است. از خدا می‌خواستم تا هر سالی که طول کشید در جبهه مرا سالم نگه دارد و حتی اگر قرار است بلایی سرم بیاید شهید شوم نه مجروح، آرزوم این بود که بیشتر در جبهه بمانم و شهید شوم تا مجروحیت و زود نسخه‌ی ما را نپیچد.


خبرنگار: آرزو رسولی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده