قسمت سوم خاطرات شهید «محمد خراسانی»
چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۲ ساعت ۱۵:۳۰
برادر شهید «محمد خراسانی» نقل می‌کند: «محمد آخرین خاطرات شیرین کودکی را مرور کرد و مانند کسی که می‌خواهد به سفری دور برود، با من حرف زد. بین بچه‌ها معروف بود که هر کس بخواهد شهید شود، نور بالا‌ می‌زند. آن شب حال و هوای محمد حکایت از رفتن داشت.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمد خراسانی» هجدهم خرداد ۱۳۴۷ در روستای خورزان از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش علی‌اکبر و مادرش معصومه نام داشت. به فراگیری علوم حوزوی تا پایان سطح لمعتین پرداخت. روحانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

آن شب حال و هوای محمد حکایت از رفتن داشت

ذکر لحظه آخر

عملیات کربلای پنج شروع شد. از همان ابتدا، دشمن با همه قوا ما را زیر آتش گرفت و کانالی را که بچه‌ها بودند با گلوله‌های توپ چهارلول، دولول و دوشکا و تیربار می‌زد. نیرو‌ها کف کانال خوابیده و زمین‌گیر شده بودند. ناگهان شیخ محمد با آن که معاون دسته بود، آرپی‌جی را برداشت؛ روی شانه گذاشت و تمام قد ایستاد و با صدای تکبیر، گلوله آرپی‌جی را به طرف چهارلول دشمن شلیک کرد. کار جسورانه شیخ محمد به بچه‌ها جرات داد. بالاخره چهارلول بعثی‌ها را از کار انداختند.

در حال جنگیدن بودیم که تیری به سر محمد اصابت کرد و به زمین افتاد؛ به طرفش دویدم؛ خون روی چشمانش را گرفته بود. آهسته گفت: «منو رو به قبله کن.»

گفتم: «نمی‌دونم قبله کدوم طرفه.»

ایشان را به سمتی که حدس می‌زدم چرخاندم. محمد شهادتین را گفت و با آرامی صدا زد: «السلام علیک یا اباعبدالله» و چشمانش را بست. 

(برادر شهید به نقل از مجتبی مطلبی‌نژاد، دوست و هم‌رزم شهید)

بیشتر بخوانید: لذت مناجات با خالق را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کرد

حال و هوای رفتن

شب عملیات کربلای پنج مرا صدا زد و گفت: «بیا با هم قدم بزنیم.» رفتیم بالای کوهی که نزدیک ما بود و روی تخته سنگی نشستیم. به غروب زیبای آفتاب خیره شد و بعد از لحظاتی گفت: «یادت هست به درو می‌رفتیم؟ یادت هست روز‌های خرمن‌کوبی چقدر صفا داشت؟ یادت هست که با هم بازی می‌کردیم؛ کشتی می‌گرفتیم؛ در راه مدرسه مسابقه دو‌ می‌دادیم؟»

محمد آخرین خاطرات شیرین کودکی را مرور کرد و مانند کسی که می‌خواهد به سفری دور برود، با من حرف زد. به چهره‌اش نگاه کردم. دلم فروریخت. بین بچه‌ها معروف بود که هر کس بخواهد شهید شود، نور بالا‌ می‌زند. آن شب حال و هوای محمد حکایت از رفتن داشت. فردا ستون به صف شد و برای عملیات راه افتادیم. قبل از حرکت، محمد پیش من آمد و آخرین وصیت‌هایش را کرد. مرا در آغوش گرفت و گفت: «مراقب خودت باش! سرخود کاری نکن. منتظر دستور فرمانده باش.»

آخرین جمله‌اش این بود: «برادر! نترس! شجاع باش!»

گفتم: «نمی‌ترسم، ولی اگر تو بری و برنگردی ...»

گفت: «هرچی خدا بخواد همون می‌شه.» خداحافظی کرد و رفت.

آن آخرین باری بود که من او را دیدم.

(به نقل از برادر شهید، علی خراسانی)

بیشتر بخوانید: یادواره‌ای برای شهدای گردان

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده