قسمت نخست خاطرات شهید «محمد خراسانی»
هم‌رزم شهید «محمد خراسانی» نقل می‌کند: «هاج‌ و واج به چهره زیبایش که از اشک خیس شده بود، نگاه کردم. هر چند خواندن نماز شب چندان عجیب نبود، اما آن همه آموزش طاقت‌فرسا و خستگی مفرط دیگر حالی برای نماز نمی‌گذاشت؛ اما محمد آن‌قدر عاشق بود که لذت مناجات با خالق را با هیچ‌چیز عوض نکرده بود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمد خراسانی» هجدهم خرداد ۱۳۴۷ در روستای خورزان از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش علی‌اکبر و مادرش معصومه نام داشت. به فراگیری علوم حوزوی تا پایان سطح لمعتین پرداخت. روحانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

لذت مناجات با خالق را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کرد

لذت مناجات با خالق

پاییز ۱۳۶۴ به منطقه اعزام شدیم. ما را در گردان محمد رسول‌الله(ص) به فرماندهی برادر مهدوی‌نژاد سازماندهی کردند. بچه‌های گردان روز و شب آموزش می‌دیدند تا برای عملیات والفجر هشت آماده شوند. آموزش‌های سخت و وقت و بی‌وقت آن‌قدر بچه‌ها را خسته می‌کرد که شب همه مثل جنازه داخل چادر‌ها می‌افتادند. من و محمد در یک چادر کنار هم می‌خوابیدیم. هر وقت نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم محمد جایش نیست؛ اما خستگی بی‌اندازه اجازه کنجکاوی نمی‌داد و خیلی زود دوباره بخواب می‌رفتم. یک شب در حال غلت‌زدن بودم که دیدم باز محمد سرِ جایش نیست. با خود گفتم: «آخر او با این همه خستگی هر شب کجا می‌ره؟»

این سؤال مرا واداشت تا با همه خستگی از چادر بیرون بروم و به دنبال محمد بگردم. بعد از مدتی گشتن او را گوشه‌ای در حال خواندن نماز و انابه به درگاه پروردگار پیدا کردم. هاج‌ و واج به چهره زیبایش که از اشک خیس شده بود، نگاه کردم. هر چند خواندن نماز شب چندان عجیب نبود، اما آن همه آموزش طاقت‌فرسا و خستگی مفرط دیگر حالی برای نماز نمی‌گذاشت؛ اما محمد آن‌قدر عاشق بود که لذت مناجات با خالق را با هیچ‌چیز عوض نکرده بود. آهسته به چادر برگشتم. به حال خوش محمد غبطه خوردم. از خستگی دوباره خیلی زود به خواب رفتم و صبح دوباره آموزش‌های سخت بود و آمادگی برای عملیات.

(به نقل از هم‌رزم شهید، حاج محمد پریمی)

با ذکر و یاد ائمه و خدا منقلب می‌شد

قبل از عملیات والفجر هشت، مراسمی در حسینیه گردان موسی‌بن‌جعفر(ع) برگزار شد. مداحان اهل بیت(ع) دعا و مرثیه خواندند. بچه‌ها حال خوشی پیدا کرده بودند که ناگهان یکی فریاد زد: «آب بیارید غش کرد!» بلند شدم و به سمت جایی که شلوغ شده بود رفتم. از لابه‌لای بچه‌ها دیدم، محمد بی‌هوش شده و بر سر و رویش آب می‌ریزند. مدتی طول کشید تا به هوش آمد و او را به چادر بردند.

همیشه همین‌طور بود؛ محمد با ذکر و یاد ائمه و خدا منقلب می‌شد و اشک می‌ریخت. حال و هوای محمد طوری بود که همه می‌دانستند او بین ما ماندنی نیست.

(به نقل از هم‌رزم و پسرعموی شهید، محمد خراسانی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده