مادر شهید «حمیدرضا اکرم» نقل می‌کند: «گفتم: امروز حمیدرضا اذیتت نکرد؟ گفت: نه خاله‌جون! اول رفتیم بهشت زهرا امام رو اون‌جا دیدیم. این بچه از اشتیاق داشت پر درمی‌آورد. اصلاً روی پاهاش بند نبود.»»

اشتیاق وصف‌ناپذیر برای دیدار با امام

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمیدرضا اکرم» هفتم مرداد ۱۳۴۶ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش سیف‌الله، بنا و معمار بود و مادرش عشرت نام داشت. دانش‌‏آموز دوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم مهر ۱۳۶۲ در سردشت توسط گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان قرار دارد.

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدم حضورتان می‌شود.

اشتیاق وصف‌ناپذیر برای دیدار با امام

گفت: «مامان! امام رو دیدم.»

گفتم: «واقعاً، خدا رو شکر! دیدی بهت گفتم می‌بینیش غصه نخور!»

گفت: «چه عجب تو باور کردی. آخه هیچ‌کس حرفم رو باور نکرد.» در همین لحظه پسرخاله‌اش که آن زمان هفده هجده سالش بود، به منزلمان آمد. دور هم نشسته بودیم. گفتم: «امروز حمیدرضا اذیتت نکرد؟»

گفت: «نه خاله‌جون! اول رفتیم بهشت زهرا امام رو اون‌جا دیدیم. این بچه از اشتیاق داشت پر درمی‌آورد. اصلاً روی پاهاش بند نبود.»

رطب خورده منع رطب کی کند

گریه کردم و گفتم: «چرا این قدر من رو اذیت می‌کنی؟ تا کی باید نگرانت باشم؟»

گفت: «تو رو خدا گریه نکن. من که مواظب خودم هستم. وقتی دید خیلی از دستش ناراحتم، دستم را بوسید و گفت: «چشم هرچی تو بگی. اصلاً دیگه پام رو از خونه بیرون نمی‌گذارم خوبه؟» شب با صدای الله‌اکبر و مرگ‌بر‌شاهِ مردم بلند شد. کتاب درسی‌اش را روی پایش گذاشت و گوشش را گرفت و شروع کرد به بلندبلند خواندن. عذاب وجدان گرفته بودم. آخر خودم هم می‌خواستم بروم. شده بود مساله «رطب خورده منع رطب کی کند؟»

دقایقی گذشت و او همچنان با صدای بلند کتاب می‌خواند. چادرم را سر کردم و گفتم: «اگه رفتی بیرون از خیابون خودمون خیلی دور نشی!» از جایش پرید، صورتم را بوسید و گفت: «قول می‌دم، قول مردونه!» با هم از خانه بیرون رفتیم.

ما از مأمور‌های شاه نمی‌ترسیم

صدای بگومگویش را با مستأجرمان شنیدم. رفتم تا ببینم موضوع از چه قرار است. مستأجرمان می‌گفت: «وقت حکومت نظامی باید در حیاط بسته باشه. یک وقت می‌بینی سرباز‌های فراری و یا خرابکار‌ها می‌ریزن توی خونه. بعد باید کلی دادگاه و پاسگاه بریم که ثابت کنیم بی‌گناهیم.»

حمیدرضا گفت: «خراب کار دیگه چیه؟ من که نمی‌فهمم تو چی می‌گی؟»

من دم در خونه خودمون ایستادم با کسی هم کاری ندارم.» مستأجرمان رفت. رفتم پیشش و گفتم: «یک دقیقه می‌گفتی: »چشم! بعد او که رفت، در رو دوباره باز می‌کردی.»

گفت: «ما از مأمور‌های شاه نمی‌ترسیم، اون‌وقت از این آقا بترسیم؟ درِ خونه رو باز گذاشتم تا اگه کسی که از دست مأمور‌ها فرار کرده بتونه اینجا قایم بشه.»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده