به کوشش نشر شاهد
کتاب «مهاجر چاشم» نوشته «عبدالله دخانیان» روایتی از خاطرات و زندگی سردار شهید «حجت الاسلام والمسلمین سید احمدعلی نبوی چاشمی» روانه بازار نشر شد.

به گزارش نوید شاهد، کتاب «مهاجر چاشم» نوشته عبدالله دخانیان روایتی از خاطرات و زندگی سردار شهید «حجت الاسلام والمسلمین سید احمدعلی نبوی چاشمی» است که به کوشش «نشر شاهد» منتشر شده.

کتاب «مهاجر چاشم» روانه بازار نشر شد

حجت‌السلام و‌المسلمین سیداحمدعلی نبوی چاشمی فرزند «سید رحیم» در دومین روز فروردین 1329 در روستای چاشم از توابع «مهدیشهر» در استان «سمنان» متولد شد. پدرش فردی با تقوا، متعهد و از مقلدین حضرت امام خمینی (ره) بود. او تا سطح حوزوی خارج یک و دو ادامه تحصیل داد و در کنار تحصیل با چشمه‌سار معرفت امام خمینی (ره) آشنا و فعالیت‌های سیاسی خود را علیه رژیم پهلوی آغاز نمود. به همین دلیل ساواک او را تحت تعقیب قرار داد اما او با زیرکی از چنگشان فرار می‌کرد.

سرانجام پس از ماه‌ها زندگی مخفیانه در سال 1354 در تهران دستگیر شد و به مدت زمان چهار ماه در زندان کمیته تحت سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گرفت و پس از آن به زندان اوین منتقل شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در دفتر نمایندگی ولی‌فقیه در سمنان شروع به کار کرد. در سال 1360 مسئولیت روابط عمومی سپاه سمنان را پذیرفت و پنج ماه بعد به عنوان مسئول سپاه شهرستان شهرکرد راهی آن شهر شد. در سال 1361 به فرماندهی سپاه پاسداران قم منصوب شد و تحولی چشمگیر در آنجا پدید آورد. شهید نبوی در سال 1362 به عنوان فرمانده سپاه شهرری برگزیده شد و پس از سال‌ها خدمت عاشقانه بیست‌وچهارم بهمن‌ماه سال 1364 در عملیات والفجر هشت هنگام بازگشت از منطقه اروندرود مورد اصابت ترکش توپ قرار گرفت و در سن 35 سالگی به فیض عظیم شهادت نائل آمد. مزارش در گلزار شهدای شهرستان قم است.

عبدالله دخانیان  کتاب «مهاجر چاشم» خاطرات سردار شهید حجت الاسلام والمسلمین سید احمدعلی نبوی چاشمی را با مروری بر زندگی این شهید والامقام آغاز می‌کند. در سر فصل کودکی کتاب آمده است: 

«سیزده سالم که شد، تصمیم گرفتم بروم حوزه. با پدرم صحبت کردم. مخالفت کرد؛ ولی از قیافه‌اش فهمیدم بدش هم نمی‌آید. با خود گفتم: بابا که همیشه می‌گفت انشاءالله، حالا چی شد؟! چند روزی گذشت. دوباره مطرح کردم. با مهربانی گفت: پسرچان! من هم دوست دارم؛ اما برای تو خطرناکه! نپرسیدم چرا خطرناک است؛ ولی فکرم خیلی مشغول شد. دست به دامان مادر شدم. مادر هم می‌گفت: باید پدرت اجازه بده. به مادر گفتم: تو به بابا بگو! گفت: باشه می‌گم. دو سه روز گذشت. شب توی اتاق نشسته بودیم. گردسوز شیشه بلند وسط اتاق روشن بود. پدرم گفت: سید احمد! برو از بیرون نفت بیار. نفت گردسوز داره تموم میشه. شیشه را برداشتم. با اشاره به مادرم گفتم: بگو! به بابا بگو!مادرم سری تکان داد. رفتم بیرون. فوری شیشه را پر نفت کردم و آمدم پشت پنجره ایستادم. پدر و مادرم با هم صحبت می‌کردند. فهمیدم حرف من است. پدرم می‌گفت: خطرناکه! این بهایی‌ها همه جا نفوذ دارن، رحم هم ندارن. تازه با چه پولی او رو بفرستم بره حوزه؟ یعنی دست خالی باید بره؟ اولین بار بود کلمه بهایی‌ها را می‌شنیدم. با خود گفتم: بهایی یعنی چه؟! مادرم گفت: سرباز امام زمان می‌شه. خود امام زمان نگهدارشه! حالا که علاقه داره به امید خدا بزار بره. خیلی خوشحال شدم. رفتم داخل اتاق. از پدر و مادرم تشکر کردم. آن شب از خوشحالی خوابم نمی‌برد. صبح زود از خواب بلند شدم، نماز خواندم و رفتم به گوسفندان غذا دادم. راستش کمی برای خودشیرینی این کار را کردم.»

در بخشی از کتاب آمده است: فانوس را از روی دیوار برداشتم کمی فیتیله‌اش را بالا کشیدم. به جای کفش، چکمه پوشیدم و به سمت الوند حرکت کردم. شب آرامی بود فقط گاه‌گاهی صدای توپ و خمپاره‌ها سکوت شب را می‌شکست. هر قدمی که برمی‌داشتم چکمه‌هایم در گل فرو می‌رفت. به سختی بیرون می‌کشیدم و بعد قدم بعدی. خلاصه خودم را به زحمت به اروند رساندم از نیزارها به سختی عبور کردم.

کنار رودخانه نخلی خشک شده افتاده بودو روی نخل نشستم و شروع کردم با آب نجوا کردن: «ای رودخانه، ای آب، تو مهریه مادرم زهرایی. نمی‌دانم با سربازان فرزند زهرا چه کردی. این‌ها آمده‌اند تا دل امام خمینی را شاد کنند با مهربانی آن‌ها را در آغوش گرفتی یا نامهربان بودی؟»

کتاب «مهاجر چاشم» در 171 صفحه، قطع رقعی، شمارگان یکهزار و صد نسخه و به بهای 70 هزارتومان از سوی نشر شاهد منتشر شده است.

خبرنگار: آرزو رسولی

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده