گفت‌و‌گو با جانبازِ آزاده دفاع مقدس
يکشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۵۶
علی محمد ملوندی، جانبازِ آزاده دفاع مقدس پس از 2 سال و یک ماه مقاومت در اسارت در اردوگاه بعقوبه و پروراندن رؤیای بازگشت به خانه، در 23 شهریور 1369 قدم‌های استوارش را به خاک وطن گذاشت.

 نوید شاهد :  مرداد‌ماه 1369 سالروز ورود ثابت قدمانِ مردی است که پس از تحمل شکنجه‌های بسیار و ایستادگی در مقابل ظلم، سرود آزادی را در رثای آرمان‌های انقلاب و میهن خواندند. به همین بهانه و به مناسبت سالگرد اولین روز ورود آزادگان به کشور، با علي محمد ملوندی، یکی از این این پرستوهای برگشته به وطن به صحبت نشسته‌ایم که ماحصل آن را در ادامه می‌خوانیم.

مقاومتی مردانه از سومار تا بعقوبه

علی‌محمد ملوندی در ابتدا از خودش اینگونه می‌گوید: متولد سال 1343 در تهران هستم. دوران ابتدایی را در وثوق‌الدوله در افسریه گذراندم و دبیرستان را در مدرسه دهخدا در بلوار ابوذر گذراندم. قبل از انقلاب در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردم، با اینکه محصل بودم بعد از انقلاب هم که جنگ شد به جبهه رفتم.

در جبهه مدتی فرمانده دسته سوار تیپ 106 و چند سال هم فرمانده رسته 106 میلیمتری بودم. یک سال هم فرمانده‌ دسته‌ پیاده گردان دوم تیپ 58 ذوالفقار، چند وقت فرمانده دسته یکی از گروهان‌های گردان 751 و مدتی هم اسلحه‌دار و انبار دار مهمات بودم.

این آزاده سرافراز در ادامه از اسارت می‌گوید: سال 1367 در لشگر 57 ذوالفقار خدمت می‌کردم. در منطقه سومار و خط پدافندی مستقر بوديم و من به عنوان سرگروهبان يگان در گروهان بودم. 31 تیرماه 1367، حدود ساعت 5 صبح عراقی‌ها شروع كردند به ريختن آتش که تا ساعت 7 صبح ادامه داشت. ساعت 7 صبح عمليات سرتاسری گسترده‌ای را شروع كردند و از خط‌های دهلران تا قصرشيرين و خط سومار که ما آنجا بوديم. خط شكسته بود، تعدادی از نیروها شهيد و برخی هم مجروح شدند. به دستور قرارگاه لشگر، نيروها مجبور به عقب نشينی شدند. ما حدود 2 كيلومتر از خط فاصله داشتيم و آنجا با توجه به امكاناتی كه خواستيم كه در آن نقطه جلوی عراقی‌ها را بگيريم. سلاح‌ها را برداشتيم، جلو رفتيم و شروع كرديم به آتش ريختن.

با توجه به اينكه اكثر نيروهای عراقی زرهی بودند، نتوانستيم كاری بكنيم و چون تمام خطوط شكسته بود، ما ديديم كه اگر به همين نحوه ادامه بدهيم احتمال دارد كه محاصره شويم. وقتی خواستيم عقب نشينی كنيم تقريباً آخرين نفرات بوديم و همه، حتی يگان‌های ترابری، قرارگاه و پشتيبانی رفته بودند و هيچ وسيله‌ای نبود.

با توجه به گرمی هوا مجبور شديم پياده در شيارهای زمين برگرديم. نيروهای عراقی به ما رسيده بودند، نيروهای پياده آنها پشت سر ما حرکت می‌کردند و ما مجبور بوديم از جاهایی كه از تيررس آنها دور بود عبور كنيم. مجبور شديم از راه كوه برگرديم، شب شد و آنقدر خسته بوديم كه روی كوه خوابيديم. صبح كه بلند شديم منطقه ساكت و خلوت بود و همه منطقه به اشغال نيروهای عراقی درآمده بود.

حدود 11 نفر بوديم، گرسنه و تشنه مجبور شدیم از مسيری كه فكر می‌كرديم به اشغال عراقی‌ها درنيامده حركت كنيم اما متأسفانه گم شديم. همينطور راه می‌رفتیم که به كوره راهی رسیدیم و از آنجا به جاده‌ای آسفالت، خوشحال شديم و گفتيم كه راه را پيدا كرده‌ايم. در جاده آسفالت که بين 2 كوه بود چند ماشین عراقی دیدیم و متوجه شديم كه نيروهای عراقی آنجا هستند. خواستیم برگرديم كه فهميديم آنها ما را ديده‌اند. تصميم گرفتيم برگرديم اما آنها از شيارها بالا آمدند و ما را به اسارت درآوردند.

تصویربرداری از لحظه‌ی اسارت ما به صورت جمعی بود اما تصاویر را نشان ندادند و کسی از اسارتمان خبر نداشت و در واقع مفقود‌الاثر بودیم.

جانباز و آزاده دفاع مقدس، خاطره هنگام اسارت خود را این‌طور برایمان تعریف می‌کند: اول ما را در يكی از قرارگاه‌های يگان‌های خودمان جمع کردند و بعد به عراق بردند. اسم‌ها را یادداشت کردند و ما را به پادگان بعقوبه که پادگان زرهی آنها بود بردند. همه را در سوله‌های بزرگ جمع و درهای آن را قفل کردند، همه گرسنه و تشنه بودند و هيچ وسيله‌ای برای استراحت نداشتیم.

حدود 10 روز در اين سوله‌ها بوديم. هیچ وسیله بهداشتی نداشتیم و روزها بسیار سخت می‌گذشت تا اینکه ما را به سوله‌های جدیدی انتقال دادند. سوله‌ها 12 در داشتند كه 11 در بسته و يكی باز بود. با آهن‌های بسيار قطور جلوی در را بسته بودند و يک در كوچک باز گذاشته بودند که يک سرباز جلوی آن نگهبانی می‌داد.

نگهبان‌ها 2 دسته بودند، داخلی و خارجی. نگهبان‌های خارجی ربطی به اردوگاه نداشتند و از جای دیگر تأمین می‌شدند اما نگهبان‌های داخلی در اردوگاه جای استراحت داشتند و از برابر زمانی که برایشان تعیین شده بود سر پست‌هایشان می‌رفتند. شب‌ها در سوله‌ها بسته بود، یک سرباز در هر سوله می‌آمد و نظارت می‌کرد. صبح هم فرمانده اردوگاه می‌آمد، آمار می‌گرفت و می‌رفت.

مقاومتی مردانه از سومار تا بعقوبه

ملوندی در ادامه درباره سوله‌هایی که در آن به سر می‌بردند می‌گوید: ارتباط بین سوله‌ها محدود بود، زمانِ هواخوری یا رفت و آمد در سرویس‌های بهداشتی گاهی مواقع با هم صحبت می‌کردیم.

هر سوله یک ارشد داشت. ارشد اردوگاه اول غلام بود كه به او شاه غلام مي‌گفتند و نفر دوم اهل شیراز بود كه متأسفانه اسم ايشان در خاطرم نيست. ابتدایِ اسارت از پادگان العباس به بعد اداره‌ اردوگاه به دست ارشدهایی که عراقی‌ها تعیین می‌کردند بود. یک نفر ارشد، یک نفر کمک ارشد و یک نفر به عنوان مترجم بود.

كار ارشدها خيلی محدود بود. اوایل خیلی وضع بدی بود. بچه‌ها گرسنه و تشنه بودند. تقسیم آب و غذا و... بسیار سخت بود. من گفتم بچه‌ها تقسیم‌بندی شوند، نظامی‌ها را اطراف خودم جمع و یگان‌ها را تقسیم‌بندی کردیم، هر یگان نیروهای خودش را جمع کرد و برای هر چند نفر یک سرپرست گذاشتیم که بچه‌ها بتوانند راحت به آب و غذا دسترسی داشته باشند. این یک سازماندهی جدید بود که راحت همه بدانند چند گروه و چند دسته‌اند و کارها بهتر انجام شود.

این آزاده و جانباز دوران دفاع مقدس ادامه می‌هد: اوایل اسارت من در سوله 1 بودم، همه من را می‌شناختند. کارِ خودم را می‌کردم، نماز و قرآن می‌خواندم، هر چیزی که بلد بودم روی کاغذ می‌نوشتم و اگر کسی می‌خواست به او هم می‌دادم. پس از مدتی آمدند و گفتند: ملوندی آدم دور خودش جمع می‌کند و نماز جماعت می‌خواند. یک روز هم من را بردند، کتک مفصلی زدند و به سوله 3 انتقال دادند. به بچه‌های آن سوله هم گفتند کسی حق ندارد طرف این(ملوندی) بیاید و همین باعث شناخته شدن من در سوله 3 هم شد. من یک گوشه می‌نشستم، اما بچه‌ها لطف داشتند و پیش من می‌آمدند، سؤال می‌پرسیدند و من هم هر چیزی که بلد بودم جواب می‌دادم.

در سوله 1 با گروه حاج‌آقا زمانی بودم در سوله 3 هم با غلامعلی، رضوی‌زاده و... و تا آخر اسارت فعالیتم ادامه داشت. عراقی‌ها تصمیماتشان را از طریق ارشدهایی که انتخاب کرده بودند به ما منتقل می‌کردند. من هم همیشه سعی می‌کردم فقط از طریق ارشد کارهایم را انجام دهم.

وقتی با عراقی‌ها حرف می‌زدیم و می‌پرسیدند كه فرق ما با شما چيست؟ من گفتم: فرق ما با شما در اين است كه ما از امام خمينی پيروی می‌كنيم و شما از صدام و خداوند می‌فرمايد: هر گروهی را با رئيسش محشور می‌كنند، پس شما با صدام محشور می‌شويد.

ملوندی در پایان می‌گوید: 25 درصد جانبازی، ارمغانی بود که از اسارت به من رسید البته کمی هم آثار شیمیایی دارم.

این جانبازِ آزاده پس از 2 سال و یک ماه مقاومت در اسارت و پروراندن رؤیای بازگشت به خانه، در 23 شهریور 1369 قدم‌های استوارش را به خاک وطن گذاشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده