روایتی شنیدنی از دختر شهید«جهانگیر صفریانی»؛
دختر شهید«جهانگیر صفریانی» می گوید: 13 فروردین که اعلامیه پدر را بر در و دیوار خانه مان دیدم باور کردم که دیگر پدرم را نخواهم دید پیکرش را به میانه آوردند در حالی که اشک صورتم را پوشانده بود با شاخه گلی به سوی او رفتم.گفتم"سلام بابا" اما جوابی نشنیدم.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید جهانگیر صفریانی گیلان یکم آبان 1333 در روستای قلعه شاهین از توابع شهرستان سرپل ذهاب به دنیا آمد. پدرش عليخان نام داشت. تا اول راهنمايي درس خواند. در جهاد سازندگي فعالیت داشت. 12 فروردين 1367بر اثر بمباران شيميايي روستاي شيخ صالح تازه آباد به شهادت رسيد. مزارشهید در روستاي قلعه شاهين از تابعه شهرستان سرپل ذهاب واقع است.

 

تنها سفری که به یادم می ماند سفر بی بازگشت پدرم بود

روایتی خواندنی از دختر شهید «جهانگیر صفریانی گیلان»

شب سال نو 1367 دور هم جمع بودیم به یکباره تلفن منزل به صدا درآمد گوشی را برداشتم پدرم بود به من گفت: آرزو جان دخترم عیدت مبارک گفتم سلام بابا عید شما هم مبارک و شروع به صحبت کردیم مادرم گوشی را از من گرفت و گفت : چه خبرته دختر؟! اجازه بده ما هم چند کلمه حرف بزنیم.

آن شب خیلی خوشحال بودم چون در دقایق سال جدید با پدرم صحبت کرده بودم. روزها سپری شد تا به 12 فروردین ماه رسید صبح اول وقت تلفن دوباره به صدا درآمد مادرم گوشی را برداشت نمی دانم طرف مقابل به او چه گفت که اشک از چشمانش سرازیر شد.

شنیدم که می گفت: دیگر پدرتان بر نمی گردد. گوشی را گذاشت طاقتم تمام شد داد زدم چرا می گویند پدرم دیگر نمی آید؟! و با چشمانی اشک بار مادر را در آغوش کشیدم به او گفتم باورم نمی شود که دیگر پدر به خانه برنمی گردد.

فردای آن روز که اعلامیه ها را بر در و دیوار خانه مان دیدم باور کردم که دیگر پدرم را نخواهم دید پیکرش را به میانه آوردند در حالی که اشک صورتم را پوشانده بود با شاخه گلی به سوی او رفتم.گفتم((سلام بابا)) اما جوابی نشنیدم.

گفتم: بابا جا نمازم را برایت آورده ام باز هم صدایی نشنیدم. گفتم بابا چه شده چرا حرف نمیزنی ؟! اینها می گویند که بابایت دیگر بر نمی گردد. به اینها بگو که برگشتی بگو که من بابای عزیزم را از دست نداده ام بلند شو و باز هم از جبهه برایم بگو. بابا جان دستم را بگیر. چرا حرف نمیزنی؟! نکند تب داری ؟! دستم را روی پیشانی بابا گذاشتم سرد سرد بود .

بابا یادت هست آن روز که تب داشتم دستت را روی سرم گذاشتی نوازشم کردی و به من گفتی ناز نکن تو که تب نداری من تب نداشتم و فقط می خواستم خودم را برایت لوس کنم اما حرفت را گوش کردم و پا شدم و کنارت نشستم تو هم بلند شو.

بلند شو بابا جان.... تو را به خدا!

مادر مرا بلند کرد و گفت بابا نمی تواند با تو حرف بزند روح بابا پیش خدا رفته. داد زدم چرا نمی تواند؟! چرا من دیگر نباید بابا داشته باشم مگر من چه فرقی با بقیه بچه ها دارم ؟!

می خواستم کنار بابا بمانم اما اجازه ندادند من هر پنجشنبه در بهشت شهدا بابا را می بینم و با او حرف می زنم بابا هم خوب به درد دل های من گوش می دهد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده