امیدی به بازگشت نداشتیم
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی؛ بهروز معادی نسب بجنوردی در یکی از روستاهای اطراف شهرستان بجنورد به نام باغچق به دنیا آمد. او در خانوادهای مؤمن به دنیا آمد و در کار کشاورزی به پدر خود کمک میکرد تا اینکه در سال 1365 عازم جبهه شد و در سال 1367 به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد.
خاطرات آزاده بجنوردی "بهروز معادی نسب"
در سال 1365 عازم جبهه شدم و در عملیاتی که اواخر سال 67 بود به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. در آن زمان سرباز بودم. سرگرد رسولی مرخصی بود و قرار بود که همان شب عراقیها عملیات انجام دهند که زنگ زدند و ایشان به منطقه برگشتند. صبح زود عملیات عراقیها شروع شد و ما در آنجا اسیر شدیم. سرگرد رسولی دستور داده بود که تا تیر آخر مقاومت کنیم. ما جلو رفتیم دیدیم که خطاهای ما را گرفتهاند. نیروهای عراقی تا نزدیک قصر شیرین سر پل ذهاب آمده بودند. سرگرد رسولی و یکی از بچههای تهران و من باهم باجیپ به جلو حرکت کردیم. عراقیها از پشت از جادهای که روبروی ما بود با آرپیچی به جیپ زدند و راننده شهید شد و من و سرگرد رسولی فرار کردیم. تیر مستقیم به سرگرد رسولی زدند که زخمی شد و من به کوه بادراز رفتم که از گردانهای ما خیلی از نیروها در آنجا بودند. تا غروب در کوه بودیم که بالگردها آمدند و به فارسی میگفتند اگر الآن تسلیم نشوید و در شب اسیر شوید همه شما را میکشیم. یک رودخانه در آنجا بود که آب نهروان میگفتند. از بالا که نگاه میکردیم یک مکان در کنار رودخانه را که بعضی از افسران و درجهدارها در آن پنهانشده بودند را آتش زدند. نصف درجهدارها در آتش سوختند و نصف دیگر خودشان را در آب رودخانه انداختند و بهطرف عراق رفتند و ما هم در آنجا اسیر شدیم. ما را در سر پل ذهاب جمع کردند که تقریباً 30 نفر بودیم و ما را به نزدیکی خط خودشان بردند. یکی آمد و گفت کدامتان عرب هستید؟ دو تا از بچههای اهواز که عرب بودند گفتند ما عرب هستیم که در همانجا آنها را به رگبار بستند. بعد ماشین افسر عراقیها از پشت سر ما میآمد که دید دو نفر از ما را شهید کردهاند و فقط از ما نامهایمان را پرسید و یادداشت کرد. ما را به پشتیبانی بردند و تحویل دادند و اگر آن افسر نبود همه ما را به رگبار میبستند. ابتدا ما را به بعقوبیه بردند. من چون دژبان بودم به ما میگفتند که شما افسر هستید و به این خاطر ما را خیلی اذیت کردند. شبها میآمدند و میگفتند که شما افسر هستید و خودتان را بهجای سرباز جا زدهاید.
همیشه با یکی از بچههای کرمانشاه که نامش محبی بود در محوطه قدم میزدیم. یکی از بچههای مشهدی روی آجر عکس درست میکرد و در عوض آن از عراقی نان و سیگار میگرفت. اکثراً هم نان میگرفت. یک روز همین بنده خدا عکسهای آجریاش را داد به یک نگهبان عراقی که پشت سیمخاردار بود و مجروح هم بود. ولی آن عراقی مجروح در عوض عکسهای او نان نداد. به همین خاطر اسیر مشهدی از اینطرف سیمخاردار به طرفش سنگ پرتاب کرد. عراقیها داخل اردوگاه ریختند و شروع کردند به کتک زدن ما. من و آقای محبی را گرفتند و بردند. ما کاری نکرده بودیم ولی آنها میگفتند که کار شما بود. ما را به اتاق فرماندهی که کسی از آن سالم برنمیگشت بردند. در آن اتاق هر 5 نفر یکطرف ایستاده بودند و پوتینهایی داشتند که کف آنها آهن داشت و این پوتینها مخصوص بعثیها بود. ما فقط مواظب بودیم که ضرباتشان بهجاهای حساس بدنمان نخورد. یکی از ضربات به استخوان پای من خورد و من افتادم. بینی آقای محبی هم شکسته بود و افتاده بود روی زمین. عراقیها فکر میکردند ما خودمان را به غش کردن زدهایم و دوباره ما را شکنجه دادند و یک سیگار در پای من خاموش کرده بودند. وقتی بلند شدم دیدم جای سیگار یک سوراخ بزرگ ایجادشده است. بعد ما را به آسایشگاه بردند. بعد از دو سه ماه پای من چرک کرد. بچهها از اردوگاههای دیگر کپسول را زیر زبانشان میگذاشتند و برایم میآوردند. پودر داخل کپسول را روی پایم میریختند و همان پودر پای مرا خوب کرد.
در زمان رحلت امام، ما در تکریت بودیم و بعثیها جشن گرفته بودن دو مدام میگفتند خمینی موت. ولی ما عزاداری میکردیم. اول باور نمیکردیم ولی وقتی از چند تا از سربازهای شیعه عراقی که آدمهای خوبی بودند شنیدیم که امام رحلت کردهاند باور کردیم.
ما امیدی به ایران آمدن نداشتیم. در زمان تبادل اسرا همه گریه میکردیم. روز آخر تبادل اسرا به ما نهار ندادند چون سهمیهها تمامشده بود. یک افسر عراقی که بعثی و بداخلاق بود به ما گفت که همهچیزتمام شده است و خبری از غذا نیست. من به بچهها میگفتم روزی و رزق ما در عراق قطعشده است و باید ببینیم که در کجا وصل میشود. ما را به قصر شیرین آوردند. در قصر شیرین هم یک روزبه ما چیزی ندادند. از قصر شیرین به باختران و بعد تهران و بعد هم به مشهد رفتیم. ما اصلاً باور نمیکردیم که یکبار دیگر وارد حرم امام رضا شویم. وقتی من دوره آموزشی را گذراندم رفتم حرم و خودم را به امام رضا سپردم و به جبهه رفتم. بعد هم که اسیر شدم و امام رضا در آنجا حافظ ما بود. در شبی که بعد از اسارت در حرم بودیم شور و حال دیگری داشتیم. استقبال از ما از قصر شیرین از کنار جاده شروع شد. وقتی در اردوگاه امام رضا بودیم خانمها و بچهها میآمدند و عکس پدرانشان را نشان میدادند که آقا پدر ما را ندیدید؟ مردم برای استقبال ما خیلی زحمتکشیده بودند.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان شمالی
تنظیم: مریم سلاخی