شهید قرآنی
چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۱۳:۱۸
برادر شهید "عفیفه " در خصوص حسین می گوید: او از لحاظ اخلاقی تفاوت خاصی با اعضاء دیگر خانواده داشت. بسیار شوخ طبع بود و با چهره جذاب و زبان شیرینی که داشت همه را جذب خود می کرد.حافظ قرآن بود و استعداد خوبی در حفظ قرآن داشت . او شهیدی قرآنی بود که الهی زندگی کرد و عاشقانه شهید شد.
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی ؛ شهید سید حسین سیدی عفیفه نهم خرداد 1348 در یکی از روستاهای شهرستان بجنورد دیده به جهان گشود . پدرش سید حسین و مادرش نساء نام داشت . شهید به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در نهایت بیست و هفتم آذر 1366 در حالی که هجده سال بیشتر سن نداشت ، در جزیره مجنون عراق به مقام شهادت نایل گردید.
متنی که در ادامه می خوانید قسمتی از خاطرات شهید " سید حسین سیدی عفیفه " است که در سی و دومین سالروز شهادت این شهید گرانقدر منتشر می شود .
روایتی خواندنی از "سید رحیم سیدی عفیفه" برادر شهید:
برادرم سومین فرزند خانواده بود. از لحاظ
اخلاقی تفاوت خاصی با بقیه خانواده
داشت و بسیار شوخ طبع بود و به دلیل چهره جذاب و زبان شیرینی که داشت موفقیت خاصی در دوستیابی داشت. شهید حافظ قرآن بود. به خاطر استعداد خاصی که در رشته ریاضی داشت پدر و مادرم تصمیم گرفتند او را برای تحصیل در رشته ریاضی به آشخانه بفرستند.
زندگی ساده و خانواده مذهبی داشتیم حال و هوای جبهه باعث ترک تحصیل ایشان شد و دیگر دل به
درس نمی داد با اینکه شاگرد اول ودوم بود از درس فاصله گرفت و پدرم از این موضوع ناراحت شد و رضایت نداشت که او به جبهه برود.
چون برادر
بزرگترم در خدمت به عنوان راننده تانک جنگی درمنطقه
عملیاتی کربلای 5 مشغول
به فعالیت بود رضایت نامه پدر و مادرم را لازم داشت. او یک رضایت نامه جعلی تهیه کرد و هر بار که می رفت به
خاطر سن کمی که داشت او را رد می کردند تا اینکه بار
سوم یا چهارم توانست مجوز را کسب
کند و به مناطق جنگی اعزام شد و از آنجا به جزیره مجنون رفت .
دوران آموزشی را نگذرانده بود و از زمان اعزام تا شهادتش فقط 45 روز طول
کشید. در همان مدت که در جبهه بود 2
نامه از ایشان دریافت کردیم و نامه
سوم او بعد از شهادت به دستم رسید .
در آن
نامه مناطق جنگی را برایمان توصیف کرده بود. واقعیت را توضیح داده بود او از همان اول به جبهه علاقه داشت. دنیوی نبود و از سن 6 سالگی در کلاسهای قرآنی حضور داشت.
به یاد دارم شبی با اصرار
خودم مرا به بسیج برد آن
شب خیلی گریه کردم تا
مرا همراه خودش ببرد وقتی رفتیم 2 ساعت پاس شب گذاشتند و یک تفنگ به دست من دادند و به عنوان نگهبان گشت می زدم و بعد از آن دیگر اصرار
نکردم تا مرا همراه خودش ببرد.
منبع : پرونده فرهنگی شهید
نظر شما