خبر شهادت شهید را دوبار به ما دادند!
گوشی تلفن به صدا در می آید بنا بر پی گیرهای قبلی ام شماره منزل مادر شهیدی را پیدا می کنم، شماره ای که چند روزی می شد انتظارش را می کشیدم، تلفن را بر می دارم و با منزل شهید تماس می گیرم بعد از چند بوق صدای مادر اهل دلی را از پشت تلفن می شنوم، خودم را سریع معرفی می کنم و قرار دیداری ترتیب می دهم.
گویا زمان هم از من عجول تر است عقربه های ساعت برای رسیدن به لحظه ی دیدار به سرعت می گذرند، ساعتم را که نگاه می کنم کم کم وقت رفتن است، شوق شنیدن زندگینامه و خاطرات شهدا در وجودم زبانه می کشد کوله پشتی ام را بر می دارم و حرکت می کنم، قرار است در مکتب شهدا توشه برداریم.
در فضای شهر دیگر خبری از پلاکاردها، عکس های شهدا و دیوار نوشته ها نیست! گویا شرمندگی مان آنقدر زیاد است که دیگر حتی عکس شان را هم درج نمی کنیم که نکند نگاه مان به چشم های پر از آه و افسوس شهدا بیافتد.
عکس های شهدا را یا برداشته ایم یا در مکان های کم تردد شهر و پشت درخت های قد کشید پنهان کرده ایم تا با خیال راحت بی خیال عهد و پیمان مان با آنها شویم.
کم کم به کوچه ی منزل شهید نزدیک می شدم، تابلویی در دل دیوار از دور برایم جلوه می کند، نزدیک تر رفتم و عکس شهید را در دل دیوار دیدم که به دیوار سرد کوچه جان داده بود.
زنگ در را می زنم. بعد از گذشته چند ثانیه در باز می شود صدای پایی را می شنوم. خانمی مسن با یک چادر رنگی جلو آمد. فهمیدم که مادر شهید است شکسته بنظر می رسید. خودم را معرفی می کنم. با گرمی دست های چروکیده اش به داخل راهنماییم کرد. در حال تماشای عکس ها و فضای اتاق هستم که خواهر شهید با سینی چای و میوه وارد می شود خوش آمد می گوید و کنارمان می نشیند، حس و حالم عجیب است…
فرصت را مغتنم شمردم تا دیدار و گفت گوی صمیمانه در یک عصر گرم تابستانی با مادر و خواهر گرامی «شهید محمد حسین نیکدل » داشته باشم .
-لطفا از خودتان برایمان بگویید
«خیرنساء شمسی » مادر شهید محمد حسین نیکدل هستم، ما در آن موقع در شوقان زندگی می کردیم زندگی ساده و آرامی داشتیم. یادم می آید زمانی که محمد حسین به دنیا آمد پدرش گفت نامش را محمد حسین میگذاریم . تحصیلاتش را تا اول راهنمایی ادامه داد و پس از آن حضور در جبهه را انتخاب کرد.
-خصوصیات اخلاقی شهید چگونه بود؟
مادر شهید: از خصوصیات اخلاقی محمد حسینم چه بگویم محمد حسین من قاری قرآن بود، با عبادت و قرآن انس زیادی داشت. خیلی اخلاق مدار و نیز بچه ی بسیار شوخ طبع و قانعی بود. به یاد ندارم روزی بهانه ای بگیرد مثلا این لباس را می خواهم و مثل بچه های الان نبود که به بزرگ تر از خودش بی احترامی و حاضرجوابی کند.همیشه با کوچک ، کوچک بود و با بزرگ بزرگ ، محمد حسین از همان دوران نوجوانی در فعالیت های جهادی شرکت داشت آن موقع روستاهای اطراف ما افراد تهی دست زیاد داشت می رفت و به آن ها کمک می کرد .
خواهر شهید: محمد حسین خیلی خوش اخلاق بود، علاقه و محبتی که به فامیل داشت مثال زدنی است. به یاد دارم علاقه ی شدیدی به خواهر بزرگتر از من داشت و او را خیلی دوست داشت به همین دلیل خواهرم خاطرات بسیاری از برادرم دارد .
– چطور تصمیم گرفت به جبهه برود؟
خواهرشهید: از حال و هوای دلش خبر ندارم . اما محمد حسین تصمیمش را برای رفتن به جبهه گرفته بود و هیچ کس هم نمی توانست مانع رفتنش شود. فرمی برای رضایت نامه به او داده بودند. پدر و مادرند دیگر، نمی توانند از فرزندشان دل ببرند حاج آقا به او گفت: «به جبهه نرو، خوب می دانی که آنجا چه خبر است یا اسیر می شوی یا شهید و مجروح»، اما محمد حسین تصمیم خودش را گرفته بود و گویی می خواست پرواز کند .
-از خاطراتی که با شهید ددارید بگویید.
خواهرشهید : تنها خاطره ای که همیشه دردل دارم و در سینه ام جای دارد این است که من پنج یا شش سال بیشتر نداشتم ، یک روز مرا صدا زد و گفت بیا برایت یک هدیه دارم ، رفتم در کنارش نشستم گفت خواهر جان برایت یک هدیه ی بسیار خوبی دارم به شرطی آن را می دهم که حجابت را رعایت کنی ، من هم که عقلم نمی کشید ازش پرسیدم یعنی چه ؟ گفت یعنی حجابت را رعایت کن و همیشه چادر بپوش ، مبادا روزی موهایت را نامحرم ببیند و من هم قبول کردم. دیدم قرآن جیبی اش را در آورد و به من داد و گفت خودم بهت قرآن یاد می دهم . اولین سوره ای را که یاد داد سوره قدربود اصلا یادم نمی رود ، هنوز هم قرآن را بیاد برادرم می خوانم و همیشه فکر میکنم که این هدیه شهید واقعا مسیرم را تغییر داده است .
-موقع برگشت از جبهه چه حس و حالی داشت؟
مادر شهید: محمد حسین با برادرش به جبهه رفتند او خیلی کم به مرخصی می آمد ، وقتی می آمدند برادرش می گفت مادر ما محمد حسین را اصلا نمی بینیم همیشه یاری رسان رزمنده هاست . محمد حسین زیاد به مرخصی نمی آمد وقتی هم می آمد همه اقوام آنقدر دوستش داشتند که دورش جمع می شدند ، آخرین بار که آمد پدرش گفت:« پسرم دیگه به جبهه نرو» گفت:« پدر خیلی ها هستند که با خانواده آنجا جنگ می کنند ، خیلی ها هستند که پدرو پسر در کنار هم می جنگند چرا من نروم ، مگر خونم از بقیه رنگین تر است ؟ »
-وقتی به مرخصی می آمد نکته ی خاصی را بیان نمی کرد؟
خواهر شهید: وقتی برمی گشت می گفت: «این دنیا چیست که دلبسته ی آن شده اید؟ جبهه درس معنویت و خودسازی می دهد، چرا اجازه نمی دهید فرزندانتان به جبهه بروند؟»
-با توجه به اینکه این روزها انتخاب شغل از اولویت جوانان ماست، می خواستم بدانم که شهید برای امرا معاش خانواده با پدرش همکاری داشت؟
خواهر شهید: قدیم ها کار برای جوانان کسرشان نبود، برادرم هم پا به پای پدرو مادرم در امور کشاورزی کمک می کرد .
-چگونه به شهادت رسید؟
خواهر شهید: در عملیات والفجر 8 بر اثر اصابت تیر به قلبش به شهادت رسیده بود ، به بیمارستان هم انتقالش داده بودند اما دیگر کار از کار گذشته بود.
-شما چگونه از شهادت شهید خبر دار شدید؟
خواهر شهید: دو بار به ما خبر شهادت شهید را دادند ،یک بار گفتند شهید شده بعد به بیمارستان رفتیم دیدم موج انفجار او را گرفته و در بیمارستان بستری شده بود. بار دوم از سپاه آمدند و گفتند فرزندتان شهید شده پدرم رفت و وقتی آمد دیدیم بله واقعیت دارد و برادرم شهید شده است .
-دلتنگ محمد حسین که می شوید، چه چیزی آرامتان می کند؟
مادر شهید: وقتی دلتنگ محمد حسین می شوم به او می گویم: دیگر صلاح نمی دانی مادر پیشت بیاید؟
چکار کنم کاری از دستم بر نمی آید، فقط عکسش را بر میدارم و با عکسش صحبت می کنم و یا به مزارش می روم و گریه می کنم .
-وصیت نامه ی شهید چگونه دستتان رسید؟
خواهر شهید: با ساکش آمد یک هفته بعد از شهادت برادرم ساکش را آوردند و به پسر عمویم که در جهاد است داده بودند .
-در خاتمه چه پیامی برای مخاطبان بویژه جوانترها دارید؟
مادرشهید: از جوانان امروز می خواهم که حجابشان را رعایت کنند . ما این مملکت و این انقلاب را به آسانی به دست نیاورده ایم ، هرکس حجابش را رعایت کند جهاد کرده است و گرنه مرتکب خطا شده است . ان شاء الله عاقبت همه ی جوانان ختم به خیر شود.
انتهای خبر / تهیه و تنظیم : سلاخی