روایتی از زندگی نامه شهید بسیجی محمود سامی به نقل از برادرشهید
نوید شاهد خراسان شمالی ؛ به نام خدا من احمد سامی برادر شهید
محمود سامی هستم . شهید در روستای قراجه در خانواده ای بسیار مذهبی و مستضعف به دنیا
آمد که پدر تحصیل کرده ولی مادر نه . پدرم تحصیلات بالایی نداشت ولی از لحاظ علمی
و مذهبی در حد مطلوبي بود ، پدر بزرگ مادری و پدری هم تحصیلات خوبی داشتند . شهید
مسلط به قرآن کریم بودند .
زمانی که من به دنیا آمدم
شهید ترک تحصیل کرده بود ده یا 12 ساله بود ، مشغول کشاورزی و کارگری بود تا وقتی
که به خدمت رفت ایشان فردی سنگین ، متین و کم صحبت و بسیار خجالتی بود ، بخاطر اینکه
از نظر علمی در روستا رسیدگی کامل نمی شد علاقه زیادی به تحصیل نداشت .
خانواده ما نیز چون کم
درآمد بودند دوست داشت دوشا دوش پدرم کار کند و کمکی برای خانواده از نظر مالی شود
. ایشان در روستا به کشاورزی و کارگری مشغول بود ، فقط یک مدت کوتاهی در یک شرکت
پلاستیک سازی در مشهد کار می کرد و بعد که جنگ شروع شد کار شرکت را رها کرد و به
روستا آمد و کنار پدرم کار کرد .
رفتار خوبی با برادران و
خواهرانم داشت بخصوص با من برخورد خوبی داشت چون
درس های من بسیار خوب بود می گفت ادامه تحصیل بده ، در هر مرحله ای که باشد
در خدمت شما هستم . زیاد رابطه خوبی با فیلم و موسیقی نداشت .بیشتر به ورزش والیبال علاقه داشت به صورت رسمی در هیچ مسابقه ای شرکت نداشت ،
عضو پایگاه بسیج و کتابخانه روستا بود . در کتابخانه بیشتر کتابهای مذهبی بود ؛
معمولاً حاج آقا رستمی هفته ای یکبار به روستا می آمد و کلاس قرآن برگزار می کرد .
ایشان که خودش به کلاس
قرآن می رفت مرا هم با خود به کلاس می برد . حتی یک جلسه آقای رستمی به هر دو ما
تکلیف داد من سوره تکاثر را باید حفظ می کردم و برادرم سوره آیه الکرسی را ، هنوز
آن روزها خوب یادم هست .
هیچ وقت کاری نمی کرد که
خانواده از رفتارش ناراحت شوند همواره باعث خوشحالی آنها بود . چون پدرم از آداب و
سنن اسلامی خوشش هم می آمد ، پدرم همیشه سعی می کرد نمازش را در اول وقت بخواند و
دوست داشت بچه هایش هم مثل خودش بار بیایند و به مسائل دینی اهمیت دهند و از اینگونه
رفتارها بسیار خوشحال می شد .
برادرم زیاد اهل رفیق بازی
نبود به همین دلیل دوست و رفیق هم نداشت ، معمولاً خودش را با انجام دادن کارها
مشغول می کرد نه زیاد بی نظم بود و نه زیاد به خودش می رسید در حد متوسط بود سعی می
کرد لباسهایش اتو کشیده و مرتب باشد . زمانی که عصبانی می شد با نگاهش به ما اعلام
می کرد که از این رفتار ما ناراحت شده ولی چیز خاصی نمی گفت .
در گذشته رسم بر این بود
که هر کس قرار بود به سربازی برود از طرف پاسگاه منطقه اسامی را اعلام می کردند .
اسم ایشان را اعلام کردند و ایشان رفتند دفترچه اعزام به خدمت را گرفتند و به
همراه جوانان هم سن و سال خودش و از روستای اطراف در پاسگاه بدرانلو جمع شدند و از
آنجا به پادگان 04 بیرجند اعزام شدند ، 4 ماه آموزشی را در آنجا بودند بعد دو ماه
دوران كد را در مشهد خیابان عدل خمینی در لشکر بودند و از آنجا به پیران شهر رفتند
و شش ماه آخر خدمت در منطقه حاج عمران ارومیه بودند . ایشان سرباز عادی بودند جزء
گشت شناسایی در جبهه مقدم بود ، ده روز آخر تحت فشار حملات شدید دشمن بود که ردیف
سنگر آنها شدیداً زیر بار آتش دشمن بوده است ، دو تا از سنگرها را عراقی ها می گیرند
و سنگری که آنها بودند مقاومت می کنند و
عراقی ها پرچم بالا می بردند که آنها تسلیم شوند ولی بچه ها پرچم را می زدند تا اینکه
نیروهای سپاه آمدند و آنها که خدمتشان تمام شده بود را به عقب بردند و خط مقدم را
از آنها تحویل گرفتند ، در همان زمان فشار حملات دشمن زیاد بود سنگری که برادرم در
آن بود خراب شده و دوربین شکاری که تحویل داداشم بود زیر آوار ماند ولی ایشان 4 تا
اسلحه را با خود آورد و تحویل داده بود ، موقع تسویه حساب از ایشان تشكر می کنند و
دوربین شکاری را به او می بخشند .
وقتی ایشان آمدند ما هیچ
کدام او را نشناختیم از بس که لاغر و سیاه شده بود سرتا پا خاکی بود . با توجه به
اینکه امکانات بهداشتی در آنجا نبود تا یک هفته لباسهای ایشان را داخل آبجوش می
جوشاندیم تا تمیز شود و انگار در شرایط بسیار سختی بود . حتی وقتی که به بجنورد به
در خانه عمویم رفته بود زن عمویم او را نشناخته بود و به ایشان گفته بود که شما با
چه کسی کار دارید ؟ بعد که برادرم را شناخته بود لباسهای عمویم را داده بود تا
بپوشد . با اینکه شرایط سختی را گذرانده بود ولی باز هم جهت جبهه رفتن رغبت به خرج
می داد .
بعد از 3 یا 4 ماه که ( پایان
سربازی هجدهم خرداد 1363) از خدمت آمده بود مجدداً در مهرماه 63 مخفیانه اسمش را
در بسیج نوشت و عضو سپاه شد و به جبهه اعزام شد دقیقاً زمانی که اعزام شد یادم بود
چون مرا با خودش به بجنورد برد تا برایم وسایل مدرسه خرید کند ، من چون ذهن کنجکاوی
داشتم می دانست پایم به بسیج برسد تابلوی آنجا را می خوانم و می روم به پدرم می گویم به همین خاطر من را دقیقاً سر چهارراه
بسیج گذاشت و رفت ؛ دو الی سه بار آمد و رفت بعد از آنجا به میدان شهید رفت ،
بعدها متوجه شدم که ایشان رفته بود در بسیج ثبت نام کند و نمی خواست که من بفهمم و
به پدر بگویم می ترسید که اگر متوجه شود شاید نگذارد .
روز اعزام بلند شد و رفت ،
از آنجایی که پدرم ایشان را خیلی دوست داشت نتوانست به ایشان بگوید که نرو در هر
حال رضایت گرفت .
موقعی که در منطقه حاج
عمران ارومیه بود با اینکه خدمتش تمام شده بود تا سه ، چهار ماه تحت تاثیر آن موقعیت
بود انگار همیشه در ذهنش تجسم می کرد ، به خانواده های همرزمان خود سر می زد ، پدر
و مادر آنها را مانند پدر و مادر خود دوست می داشت .
پدرم خیلی وابسته برادرم
محمود بود همه ما یک طرف محمود یک طرف البته ما را هم دوست داشت و لی او را طوری دیگری
می خواست . وقتی که شهید رفته بود پدرم می
گفت دلم می خواست به او بگویم نرو ولی نتوانستم .
دقیقاً اول سربرگ نامه های
خودش همیشه شروع گفته های شما بود درود بر رهبر کبیر انقلاب و سلام بر شهیدان که
با خون خود این نهال آزادی را آبیاری کردند و غیره ... سلام مرا به پدر و مادر و
خانواده ، دوستان ، آشنایان برسانید . در آخر نیز سلامتی رهبر را دعا می کرد .
زمانی که کلاس اول راهنمایی
بودم به نظرم برای یک لحظه در تلویزیون تصویرش را نشان دادند ، بعد از آن چیزی ندیدم
پیام و مصاحبه ای نداشتند خیلی نگرانش بودیم .
من و ایشان انگار با یکدیگر
ارتباط ذهنی داشتیم و خیلی دلمان به هم نزدیک بود وقتی که جبهه بودند مدام ایشان
را خواب می دیدم نامه هایش بیشتر برای من و پدر و مادرم بود ، خصوصاً تاکید بر درس
خواندن می کرد زمانی که عمویم خانه هایش را درست می کرد به ایشان کمک می کرد و مي گفت
دوست دارم زمانی که برادرم کلاس پنجم را تمام کرد برای دوران راهنمایی به اینجا بیاید
و یک سر پناهی داشته باشد .
راستش ما در سنی بودیم که
این مسائل را بسیار درک نمی کردیم و دو هفته مانده بود به شهادتش خوابهايی در مورد
ایشان دیدم و با پدرم صحبت کردم ، پدرم می گفت محمود شهید می شود .
یکبار دیگر نیز خواب دیدم
که با یک هلی کوپتر پرواز کرده و به روستا آمده و توی روستا پیاده شد به پدرم گفتم
پدرم خواب را با خواب یکی از بزرگان که دیده بود پسرش پرواز می کند مقايسه كرد و
گفت پسرم شهید می شود یک دفعه دیگر خواب دیدم که در یک باغ سر سبز پر از سیب هستیم
محمود من را صدا زد و گفت این باغ مال بابا بزرگ شماست پر از سیب سرخ بود و صبح
برای پدرم تعریف کردم پدرم دوباره گفت حتماً محمود شهید شده است .
خبر شهادتش را به حاج آقا
رستمی که یکی از اقوام بود و در سپاه نیز مشغول خدمت بودند خبر داده بودند ایشان نیز
به عمویم گفته بود وقتی از مدرسه برگشتم همه متوجه شده بودند جز من ، دیدم زن عمویم
گریه می کند و عمویم یک عکس شهید را چاپ کرده ، دیدم که نوشته شهید محمود سامی
همانجا متوجه شدم ، روز بعد از شهید را تشییع کردند . شهید را با آمبولانس به
روستا بردند . من هم سوار آمبولانس بودم در مراسم تشییع جنازه شهید بیش از هزار
نفر شرکت داشتند با اینکه امکانات همه کمتر بود از آنجایی که ایشان دارای منش خاصي
بودند مردم روستا تحت تاثیر شهادت ایشان
قرار گرفته بودند .
شهید وصیت نامه اش را برای
پسر عمویم فرستاده بود ولی پسر عمویم ناراحت می شود و پاره می کند . وصیت نامه را
می خواند نمی دانم شاید هم هنوز وصیت نامه باشد ولی به ما نمی دهد یا نمی گوید .
ایشان خیلی به اقوام
احترام می گذاشت حتی یادم می آید یکی از اقوام مریض شده بود امکانات هم در
روستا نبود برادرم مریض را پشت کرده و به
روستای بدرانلو برده و از آنجا سوار ماشین می کند و به بیمارستان برده و چون نیاز
به خون داشته همانجا خون خود را به آن اهدا می کند .
اگر کمکی از دستش برای کسی
بر می آمد دریغ نمی کرد امام را زیاد دوست داشت ، همیشه نامه هایش را با درود بر
امام شروع می کرد . رابطه اش با امام رضا خیلی نزدیک بود هر وقت که می شد با پسر
عمویم به مشهد جهت زیارت امام رضا ( ع ) می رفت .
همیشه به من نوحه یاد می
داد وخودش هم سینه می زد و در مراسم عزاداری شرکت می کرد به حجاب بسیار اهمیت می داد .
ایشان در منطقه شلمچه در
عملیات کربلای 4 با برخورد موشک به دکل نگهبانی از دکل سقوط کرده بود و 5 ترکش به
ناحیه سمت راستش خورده بود و مدت 48 ساعت در بیمارستان اهواز درکما بود و 4 ساعت
در بیمارستان شیراز و بعد به تهران اعزام می شود تا اینکه در بیمارستان امام خمینی
بعد از 24 ساعت به شهادت می رسد .
پسر عمه ام تعریف می کرد یک
روز به طور اتفاقی در حرم امام رضا ایشان را دیدم و گفتم برای خواب جایی داری گفت
نه شب پیش ما آمد و صبح گفت عمو رضا خان بیا خداحافظی کنیم این آخرین خداحافظی من
و شماست من می روم و شهید می شوم .
یادم می آید زمانی که من
هنوز سواد نداشتم به من از داخل کتابهای مذهبی که می خواند شعر یاد می داد که شعرش
این بود : من شهیدم من شهیدم به کام خود رسیدم . من در اولین روز مدرسه سر صف این
شعر را خواندم و این همیشه در ذهنم است .
امیدوارم راه شهدا را همیشه
ادامه بدهیم و همیشه از آنها یاد کنیم و پیرو راه آنان باشیم .
منبع : پرونده فرهنگی شهید