خاطرات خواندنی از نحوه اسارات آزاده و جانباز چهل درصد ، کربلایی محمد رضا اکبری ( قسمت دوم )
نوید شاهد خراسان شمالی قست دوم از خاطرات ناب جانباز و آزاده سرافراز هشت سال دفاع مقدس را تقدیم می کند که در ادامه باهم می خوانیم .
مقاومت تا آخرین لحظه
ساعت دو الی
سه نیمه شب بود که پاتک دشمن شروع شد ، تمتم منطقه را آتش فرا گرفته بود ، گلوله و
خمپاره بود که مثل تگرگ بر روی سر ما می ریخت . یک گلوله آرپی چی از روی شانه چپم
گذشت و یکی از پره های آن لباسم را نوازش داد اگر در آن لحظه خداوند سر من را به
سمت راست برنگردانده بود اکنون پیش خدا بودم .
تا ساعت هشت
صبح مبارزه ادامه پیدا کرد و ما مقاومت کردیم در آن لحظه نگاهی به اطراف انداختم
که دیدیم ما محاصره شده بودیم مدام صدایی از بلندگو می آمد که دعوت و توصیه به اسارت می کردند آنها با زبان
نرم می خواستند که ما را اسیر کنند و مدام می گفتند کربلا ، کربلا وقتی دیدیم
نزدیک هفتاد نفر از همرزم هایمان به شهادت رسیده و فقط دو نفر مانده ایم به سمت
موتورها دویدیم که فرار کنیم و به اهواز برگردیم حین فرار بودیم که ناگهان احساس
کردم پای راستم سرد شده یک لحظه نگاه کردم دیدم گلوله از سمت راست خورده به ران و
از سمت دیگرش بیرون آمده گلوله به نزدیک عصب خورده بود چفیه را از گردنم بازکردم و
آنجا را بستم تا اینکه خون ریزی نکند با همان وضعیت حدود صد الی صد و پنجاه متر
جلو آمدیم با گروهی از شهد مواجه شدیم که در این گروه پیرمردی زخمی را دیدم که می
گفت به سمت عراقی ها می روید ، شما را می کشند وقتی سرم را بالا بردم پرچم عراقی
ها را دیدم ناگهان با عراقی ها مواجه شدم که می گفتند ((تعال) یعنی ((بیا))من
دباره فرار کردم و آنها مرا به گلوله بستند که الحمدالله جان سالم به در بردم به
آب رسیدم از سمتی شنا هم یاد نداشتم ، به ذهنم آمد که لباس بسیج خود را که منقش به
آرم بسیج لشگر پنج نصر ، آخرین لشگر دشمن
، درجه یک و حساس نصیت به عراقی های بعثی و صدام بود که صدام هم به خیلی به این
لشگر حساس بود اگر من را با آن لباس گیر می آوردند همانجا مرا به رگبار گلوله می
بستند چون صدامی ها از این لشگر کینه ای شتری به دل داشتند چون این لشگر در جاهایی
مثل سلیمانیه ، ماهوت عراق، و... ضربه های شدیدی به صدام زده بود وو عملیات ویژه
چریکی انجام می داد . لباسم را در آوردم چفیه ام را هم به خاطر اینکه شناخته نشوم
باز کرده بودم و همراهم نبود ، جیب های بغل شلوارم راهم پاره کرده بودم خلاصه که
سرو وضعی برای خودم درست کرده بودم که بعثی ها را فریب دهم تا فکر کنند من یک
سرباز بی نظم و غیر مهم و بی اهمیت رده
پایین هستم . نیروهای بعثی آمدند و مارا به اسارت گرفتند از آن موقع بود که اسارت
ما شروع شد .
رفتار
مردم بصره بااسراء
تصویر مربوط به جمعی از آزادگان
بعد از تسلیم
شدن ما را سوار ماشین کردند و خواستند مارا از داخل شهرو از مقابل دیدگان مردم
بصره بگذرانند که ما اسیر گرفته ایم و برای خودشان تبلبغ کنند ، مردم بصره هم با
سنگ و کلوخ و هر چه گیرشان می آمد از ما پذرائی می کردند و در آنجا بود که من به
یاد اهل بیت امام حسین (ع) افتادم که چه زجرها و بی حرمتی هایی را تحمل کرده اند .
استقبال
از اسراء(پادگان بصره )
جانباز اکبری شخص دوم ایستاده از طرف چپ تصویر
وقتی به
اردوگاه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم دیدیم سربازان بعثی در دوطرف ایستاده بودند
و برای ما کوچه باغ درست کرده بودند ، همه کابل به دست و آماده زدن یک طنابی را هم
همان اول راه دونفری از دوطرف گرفته بودند که روی زمین پهن بود ، را از یک طرف به
جلو هل می دادند و همین که کسی پایش را از بالای طناب می خواست رد کند ، طناب را
از دو طرف چنان می کشیدند که پاهایشان به طناب گیر می کرد و به زمین می خورد بعد
هم شروع به زدن می کردند وقتی این صحنه را
دیدم میخواستم طوری رد شوم که کتک نخورم از طناب که رد شدم اما متسفانه خیلی با
کابل کتک خوردم بعد هم به زندان انداختند . آن شب تا صبح یک ذره به ما آب ندادند ،
من راضی بودم یک لیوان کوچک آب بدهند اما در عوض به رگبارم ببندند.