خاطراتی برادرانه از شهید عباس نیاوند
نوید شاهد خراسان شمالی،زندگی نامه شهید در دوم شهریور 1345، در شهرستان شیروان چشم به جهان گشود .پدرش بازرگان نام داشت وی تا
پایان دوره راهنمایی درس خواند و به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت و مجروح شد ودر نهایت هفدهم شهریور 1366، در بیمارستان قائم مشهد بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید .پیکروی را در گلزار شهدای شهرستان بجنورد به خاک سپردند.
خاطرات شهید
الله یار حیدری هستم برادر بزرگتر شهید عباس
نیاوند. برادرم عباس در روستای قره دربند شهرستان شیروان چشم به جهان گشود. پدرم
کشاورز بود و به دلایل مشکلاتی که برایش پیش آمد نام خانوادگی اش را از حیدری به
نیاوند تغییر داد و خیلی برای رفع مشکل ثبتی نام خانوادگی تلاش نمود و من چون
فرزند بزرگ بودم نام خانوادگی ام را عوض نکردم. برادرم عباس دوران ابتدائی را
دربجنورد خواند از همان ابتدا خانواده ما طرفدار انقلاب بود. پدر و مادرمان خیلی
دلسوز و مهربان بودند و برکت خانواده ما از وجود پدر بود منزل ما پذیرای روحانی ها
بود و هنوز انقلاب نشده بود که از طرف شاه گفتند که باید امضاء کنید که با
شاهنشاهی مخالف نیستیم ولی پدرم امضاء نکرد.
عباس با شروع جنگ به خاطر عشق به جبهه ترک
تحصیل نمود و در بسیج ثبت نام نمود. پدرم
می گفت پسرم درست را بخوان و لی ایشان تصمیم گرفته بود و خانواده نتوانست ایشان را
قانع نماید. شهید احمد دستجردی، علیرضا
محمدزاده و برادرم با اینکه به سن قانونی نرسیده بودند با دستکاری کردن شناسنامه و
اصرار برای اعزام به جبهه بالاخره موفق به رفتن شدند. پدرم در جبهه بود که به
ایشان خبر دادیم که عباس نیز به جبهه آمده و ایشان از جنوب به کردستان رفته بود و
در یک روستا در حالی که مشغول نگهبانی بودند به دیدنش رفته بود. عباس اولین بار
بود که از خانه دور می شد و در آن شب به تنهایی بی آنکه از چیزی واهمه داشته باشد
در حال خدمت بود پدرم می گفت من که مرد بزرگ و باتجربه ای بودم در آن شب میان
کوههای سربه فلک کشیده وصدای باد و .... می ترسیدم نزدیک رفتم و عباس را در آغوش
گرفتم و گفتم پسرم در این شب تاریک آیا تنها نمی ترسی گفت پدر من از چیزی نمی ترسم.
اهل ورزش بود و در سطح دبیرستان برای مسابقات
در رشته فوتبال شرکت می کرد و در پشت جبهه نیز فوتبال بازی می کردند و قبل از جبهه
رفتن نیز نزدیک خانه مان روبروی مسجد نبی زمین خالصه ای بود که با بچه های محل
برای فوتبال به آنجا می رفتند.
پدرم دامپروری می کرد و ایشان در حد امکان به
پدر و مادرم کمک می کرد بسیار اخلاق خوبی داشتند. همرزمانش در تعریفش می گفتند
عباس چقدر شوخی می کرد، برای اعضای خانواده و مخصوصاً بزرگترها احترام قائل بود.
مدت زیادی را عباس در جبهه های جنگ بود و خدمت مقدس سربازی را نیز گذراندند.
یکبار وقتی به مرخصی آمده بود گفتم عباس سربازی
شما کم مانده تمام شود اگر موافق باشی برایت به خواستگاری برویم و ازدواج کن. عباس
گفت : برادر مگر شما نمی گفتید ای کاش ما در زمان امام حسین بودیم و برای دفاع
شرکت می کردیم و اگر امام حسین شهید نمی شد انقلابش نیز پیروز نمی شد من می ترسم الان
که نزد شما هستم جنگ تمام شود و من از قافله شهادت جا بمانم عباس عاشق شهادت بود
می گفت ما سربازان امام خمینی هستیم و نباید رهبر را تنها بگذاریم به عنوان برادر
بزرگتر از حرفم خجالت کشیدم ایشان به من درس می داد.
عباس و برادر بزرگش در حمله خیبر با هم بودند و
در آن عملیات رزمندگان و نیروها ی بعثی با یکدیگر جنگ تن به تن داشتند و خیلی از
رزمندگان شهید شدند. برادرم هر لحظه منتظر خبر شهادت عباس بود ولی عباس توسط یک
خمپاره به شدت مجروح شده بود و سریعاً ایشان را به بیمارستان اعزام نمودند من برای
مراقبت از ایشان به بیمارستان رفتم. عباس برایم تعریف کرد قبل از اینکه در عملیات
مجروح شوم اسیر شدم و عراقی ها ما را روی زمین دراز کردند و می خواستند با تانک از
روی ما رد شوند ولی ما فرار کردیم و عراقی ها فکر می کردند که ما شهید شده ایم و
از ترس با عجله فرار می کردند.
چند ماهی را در بیمارستان بستری بود. مدت 2 ماه
در بیمارستان شریعتی مشهد و بعد به بیمارستان قائم و 2 ماه در بیمارستان امام
خمینی و... . عباس صحبتهایش عرفانی بود و به ما راه زندگی را نشان می داد. در
بیمارستان حوصله ام سر می رفت می گفتم عباس حرفی بگو برایم شعری را زمزمه می کرد
که من کمی از آن شعر را به یاد دارم:
یکی درد و یکی درمان پذیرد، یکی وصل و یکی
جانان پذیرد، من پسندم آنچه را جانان پسندد.
با توجه به اینکه شدت مجروحیت ایشان زیاد بود
برای معالجه دو ماه به آلمان اعزام شد و بعد از دو ماه عباس احساس قربت می نماید و
برای دیدن خانواده موقتاً برمی گردد. یکبار به اصرار ایشان با اینکه حال جسمی اش
هنوز مساعد نبود به خانه ما آوردنش. کمی حالش بهتر شده بود. چهره اش شفافتر شده
بود وقتی به روبرو نگاه کرد عکس امام خمینی و شهید بهشتی را دید به شدت گریه کرد
اول فکر کردم که شاید در آلمان به ایشان جواب رد داده اند. به نزدیکش رفتیم و
دلداریش دادیم و گفتیم ان شاءالله حالت بهتر می شودکمی آرامتر که شد گفت ای امام
چرا حالم در حال خوب شدن است من چقدر بد بودم که لیاقت شهادت را نداشتم. تازه
فهمیدم که ایشان از بهبودی اش ناراحت است. اولین بار بود که دیدم از ناراحتی صدایش
را بلند کرده، همه نزدیک عباس نشسته بودیم گفتم مگر هرکس جبهه رفت باید شهید شود
هر چه مصلحت خدا باشد همان خواهد شد. چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که جان به
جان آفرین کرد و بر اثر همان مجروحیت به شهادت نائل شدند.
روحش شاد
منبع : پرونده فرهنگی شهید