روایتی مادرانه از شهید محمد علی براتی
نوید شاهد خراسان شمالی : شهید محمد علی براتی نهم فروردین 1348، در روستا ینگه قلعه از توابع شهرستان بجنورد دیده به جهان گشود پدرش غلامعلی نام داشت شهید تا پایان دوره راهنمایی درس خواند وی به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در سی و یکم خردا 1366، با سمت تک تیر انداز در ماووت عراق به شهادت رسید .پیکر پاک وی مدت ها در منطقه بر جای ماند و در دوم خرداد 1376 پس از تفحص در گلزار شهدا ی انصار الحسین زادگاهش به خاک سپرده شد.
روایتی از
مادر شهید
فرزندم به هنگام شب در روستاي ينگه قلعه چشم به جهان گشود . پدرشوهرم نامش را محمد علي گذاشت و خودش نيز اذان را در گوشش اقامه نمود . در كودكي يك سري مريض شد و در مشهد بستري شد و من با آنها به مشهد نرفتم ( چون بچه زياد داشتم و بايد از آنها مواظبت مي كردم ) همسرم به تنهايي ايشان را برد 10 روز آنجا بستري بود .
مدرسه
ابتدايي را در روستا ينگه قلعه خواند . خيلي مظلوم بود و معمولاً شلوغ كاري نمي كرد . موقع كودكي او را به مهد كودك فرستادم
به ورزش كشتي علاقه زيادي داشت و كشتي مي گرفت . يك بار برنده شد و جايزه هم گرفت .تابستان روي تراكتور مي رفت و
كشاورزي مي كرد و در كارهاي خانه به من كمك مي كرد و چون بچه هاي كوچكتر هم داشتم در نگهداري آنها
نيز به من كمك مي كرد . خيلي دوست و رفيق نداشت و بيشتر با بچه هاي خودمان بازي مي
كرد و خيلي بيرون از خانه نمي رفت مگر كار ضروري مي بود كه او مي رفت .
هيچ
فعاليتي درمورد انقلاب نداشت ( چون سنش ايجاب نمي كرد ) ولي خودم دريكبار به خاطر
رفتن به جبهه ترك تحصيل كرد و اسمش را در بسيج ثبت نام نمود هميشه مي گفت بايد به جبهه بروم و آنجا
را ببينم گفتم شما هنوز كوچك هستي ، چون دوستانش رفته بودند ايشان نيز رفت بعد از
چهل روز آمد . يك سال گذشت و دوباره به جبهه رفت و در عمليات كربلاي 5 و نصر 4
شركت كردند .
محمد
علي عشق جبهه رفتن را داشت . يكبار كه به بسيج رفتم ديدم عده اي از بچه هاي شيروان
براي رفتن به جبهه و گرفتن موافقت گريه مي كنند و بعد به سروان آنجا گفتم كه چرا
اينها گريه مي كنند و بعد كه فهميدم كه چقدر جبهه رفتن براي جوانان ما مهم است .
مدتي كه در جبهه بود برايمان نامه مي نوشت يك سري به مرخصي آمد و در جبهه برايمان
نامه وعكس نيز مي فرستاد موقع خداحافظي به من مي گفت مادر شيرت را حلالم كن .
ايشان تا ده سال مفقودالاثر بود هميشه مي گفت من كه به جبهه مي روم دوست دارم شهيد
شوم ولي اسير نشوم . در نامه هايش برايمان بعد از سلام و احوال پرسي فقط مي گفت كه
از من راضي باشيد . خيلي مهربان بود و به
اقوام كمك مي كرد . هيچ وقت اذيتم نمي كرد و كاري به كار كسي نداشت .
با
ائمه رابطه خوبي داشت و مي گفت دوست دارم به زيارت بروم در شام غريبان و ماه محرم
هميشه در مسجد بود و قرآن مي خواند موقع سحر براي ماه رمضان ما را بيدار مي
كرد مي گفتم زود است مي گفت نه مادر
تا چايي بگذاري موقع سحر مي شود .
تازه
مفقودالاثر شده بود كه در خواب ديدم در يك باغ است و دوباره در خواب ديدم كه در باغ است گفتم چرا هر چه مي
گردم شما را پيدا نمي كنم گفت مگر نمي داني كه من اسير شده ام . بارها مشابه اين
خواب را ديدم . بنياد شهيد خبر شهادت محمد علي را به ما داد و فقط پلاك و مشتي
استخوان از ايشان برايمان آوردند و ما مراسم تشييع را در بجنورد برگزار نموديم .
اين
دوباره قصد رفتن به جبهه را دارد . موقعي كه بار اول به جبهه رفت بعدش ترك كرد و
به همين خاطر با بسيج تسويه كرديم ولي دوباره به جبهه رفت و موقع رفتن از من
حلاليت خواست . مدتي كه گذشت از طريق آقاي سبحاني خبر شهادت ايشان را شنيدم و
گفتند كه فردا تشييع جنازه مي باشد . من آمدم تا مادرش را آماده شنيدن اين خبر كنم
. اول فكر مي كرديم كه اسير شده است خيلي براي پيدا كردنش جستجو كرديم . محمد علي
نماز شب را هيچ وقت ترك نكرد و قرآن
مي
خواند و كاري به كار كسي نداشت و با كسي درگيري نداشت . هميشه عكس امام در جيبش
بود موقعي كه ساكش را برايمان آوردند داخلش فقط وسايل شخصي بود . بعد از خبر شهادت
پيكرش را در گلزار شهداي بجنورد تشييع نموديم.
منبع : پرونده فرهنگی شهید