جانبازی در کمین مجنون / حضور آقا در خط مقدم بهترین؛ خاطره من از جنگ
جانباز محترم حسن ظهیری مقدم، متولد 26 آذر
ماه سال 46، اهل بجنورد، کلاس پنجم ابتدایی خود را در مدرسه کاظمیان طی می کرد که
در جریان تظاهرات خیابانی قبل از انقلاب، مدارس تعطیل می شوند، مدیر مدرسه کاظمیان
نیز مدتی مدرسه را تعطیل کرد، حسن با بهانه خرید نفت به خیابان می رفت و در جریان
تظاهرات خیابانی، لاستیک در خیابان آتش می زد.
او هر چند نوجوانی 11 ساله بود
اما با درک شرایط زمانه و نارضایتی مردم از حکومت پهلوی، در خیابان ها در کنار
دیگر مردم سهم خود را از نارضایتی ها در جریان انقلاب ابراز می کرد.
او هنگامیکه درس خود را در مقطع
سوم راهنمایی به پایان می رساند، جنگ عراق علیه ایران درگرفته بود و داوطلبان
مردمی می خواستند برای دفاع از وطن به جبهه بروند، حسن نوجوان که سنش برای اعزام
به جبهه نمی خورد، چند باری برای اعزام به جبهه به مسجد می رود، اما در لیست اعزام
ها قرار نمی گیرد، او تا سال 62 به قدری برای اعزام به جبهه اصرار می کند تا
بالاخره موفق می شود که در لیست اعزامی ها قرار بگیرد.
او بار اول به پادگان اسلام آباد
غرب به عنوان رزمنده بسیجی اعزام می شود و در کنار دیگر همرزمان به نگهبانی از
مقرها می پردازد و پس از 14 ماه به عضو افتخاری سپاه در می آید و پس از مدتی
نیزعضو رسمی سپاه می شود و در کنار دیگر رزمندگان ایران به عنوان سر دسته گروهان
ها سهم خود را در دل جبهه برای حفظ خاک این سرزمین با جنگیدن در برابر بعثی ها می
پردازد که البته او تا پس از پذیرش قطعنامه نیز در جبهه حضور داشت.
این رزمنده بسیجی در مدت پنج
سال، چند بار مجروح و شیمیایی می شود و در پایان جنگ در عملیاتی که در خاک کردستان
عراق در برابر پژاک رخ می دهد، وارد میدان مین می شود و پای خود را از دست می دهد.
نوید شاهد خراسان
شمالی پای صحبت های این جانباز بجنوردی که هم اکنون بازنشسته است و به باغداری
مشغول شده و خاطرات او از دوران دفاع مقدس، جانبازی و رشادت های خود و همرزمانش
برای دفاع از خاک و ناموس این سرزمین نشست می نشینیم .
شرکت شما در
اعتراضات خیابانی در سن 11 سالگی از کجا می جوشید؟
طی سال های قبل از انقلاب، مردم
بین هم درباره اتفاقاتی که در کشور رخ می داد، صحبت می کردند که من هم متوجه شدم
مردم از حکومت پهلوی ناراضی هستند.
یعنی شما در سن
11 سالگی علت اعتراضات را درک می کردید، یا احساس درونی شما از هیجانات سن نوجوانی
بود؟
آن طور نبود که درک نکنیم، متوجه
می شدیم که چه اتفاقاتی افتاده است.
مثلا می گفتند علمای ما نسبت به
برخی از تصمیمات مسئولان حکومت پهلوی، خیلی اعلامیه داده اند و از اقدامات حکومت
ناراحت هستند، اعلامیه و نوارهای امام خمینی که پخش می شد، ما نوارها را گوش می
کردیم و تا حدودی مسائل را متوجه می شدیم.
شما وقتی
به جبهه اعزام شدید خیلی نوجوان بودید، شما برای اعزام به جبهه چه کردید؟
چند بار که به مسجد رفتم و
شناسنامه ام را نشان دادم، من را برای اعزام به جبهه قبول نکردند، اما به قدری
اصرار کردم تا آنها را متقاعد کردم و در سال 62 به جبهه اعزام شدم.
اول بار به پادگان اسلام آباد
غرب اعزام شدم و پس از آن به خط سومار اعزام شدم، در آنجا یک مقری بود که به خط
جنگی خیلی نزدیک بود و من در آنجا نگهبانی می دادم.
نظر خانواده
شما درباره رفتن شما به جبهه چه بود؟
با توجه به اینکه تعدادی از
افراد فامیلم به جبهه اعزام شده بودند، من هم تشویق شده بودم که به جبهه بروم،
بنابراین خانواده ام مانع من نشدند.
باور و
درک شما از رفتن به جبهه چه بود؟
درک من این بود که در کشور
ایران، نظام اسلامی حاکم شده است، اما برخی از کشورهای عرب، اروپایی و آمریکا می
خواهند به ایران ضربه بزنند و من این اخبار را از صدا و سیما می شنیدم و دنبال می
کردم همچنین مردم درباره جبهه خیلی صحبت می کردند و معنای رفتن به جبهه برای من
دفاع از وطن و سرزمین ایران بود.
شما برای اعزام
به جبهه آموزش دیده بودید؟
بله و من به عنوان رزمنده نیروی زمینی به جبهه رفتم.
شما از چه سالی
تا چه سالی در جبهه حضور داشتید؟
اول بار در سال 62 به عنوان
نیروی بسیجی به جبهه اعزام شدم تا 14 ماه نیروی بسیجی اعزامی به جبهه بودم و پس از
14 ماه به عضو افتخاری سپاه پذیرفته شدم و پس از مدتی هم عضو رسمی سپاه شدم و من
تا سال 67 در جبهه حضور داشتم.
فضای
جبهه از نگاه شما چه حال و هوایی داشت؟
یک فضای معنوی خاصی در جبهه
جریان داشت، رزمنده ها با هم خیلی مهربان بودند و مثل برادر با هم رفتار می کردند،
رزمندگان برای هم فداکاری می کردند چون هدف دفاع از کشور و اسلام بود.
البته من در جبهه دیدم که بعثی
ها چطوری به مردم بی حرمتی می کردند و این قضیه من را بیشتر تحریک می کرد که در
جبهه حضور داشته باشم.
البته این را هم بگویم که عده ای
هم بودند که فقط برای گذراندن ماموریت به جبهه آمده بودند و حال و هوای آنها با
حال و هوای آنانیکه داوطلبانه آمده بودند، فرق می کرد.
از آن دوره یک خاطره ای که دارم
این بود که در سال 63، سر پل ذهاب به دست عراقی ها افتاد و ما نیروهای
ایرانی به منطقه سر پل زهاب رسیدند و در کوه ها مستقر شدیم و من می دیدم که
نیروهای عراقی دختران دانش آموز دبیرستانی را با مینی بوس و اتوبوس با خود بردند.
شما در کدام
عملیات ها حضور داشتید؟
در عملیات های بدر، والفجر 9،
قادر در محور اشنویه، عملیات بیت المقدس، والفجر 8، کربلای 4 و 5، چند عملیات تک
در لشکر ویژه شهدا در شهرهای مختلف جنگ زده ایران که رخ دادند، حضور داشتم به یاد
دارم که با نیروهای کومله درگیر شدیم.
آیا اسیر هم
شدید؟
عملیات کربلای هفت که شروع شد،
من از نیروهای مخابرات قرارگاه فجر بودم، من و چند نفر دیگر از نیروهای قرارگاه
فجر به منطقه عملیاتی کربلای هفت اعزام شدیم، پاتک سنگین عراقی ها جریان داشت،
نیروها داشتند عقب نشینی می کردند اما ما در محاصره ماندیم، سپاه که وارد منطقه
شد، ما توانستیم، بازگردیم، البته کم مانده بود که اسیر شویم.
حضور کدام یک
از شهدا و یا جانبازان شناخته شده کنونی کشور را در آن دوره در منطقه های عملیاتی
را دیدید؟
در کنار شهید کاوه خیلی حضور
داشتم، سرداران شوشتری و صیاد شیرازی را که به گردان ها سرکشی می کردند را خیلی
دیدم، سردار قاآنی و قالیباف را نیز دیدم.
در جبهه
چه مسئولیتی داشتید؟
رزمنده بودم و مسئولیت سر دسته
دسته ها و گروهان ها را نیز بر عهده ام گذاشتند.
ماموریت ما در جبهه این بود که
بسیجی ها را تحویل می گرفتیم و به خط مقدم می رفتیم تا خط را به مدت 40 تا 50 روز
نگه داریم همچنین به عملیات می رفتیم و یا اینکه به نیروها آموزش می دادیم.
از
مجروحیت های خود تعریف کنید؟
یکی از خاطرات مجروحیتم به سال
65 به جزیره مجنون مربوط می شود.
دوست صمیمی من شهید رمضان یزدانی
بود، او خیلی متواضع و خوش خلق بود، وقتی که تصمیم گرفت به خواستگاری برود و من به
جبهه برگشته بودم، او پس از چند روز به منطقه آمد و در یکی از ماموریت ها، ما با
حدود 60 نیرو به سوی کمین جزیره مجنون برای تحویل منطقه اعزام شدیم، من از جلو
رفتم و او از پشت سر من می آمد، پس از نماز صبح که به سوی این جزیره رفتیم، هوا
هنوز تاریک بود، نیروها به صورت پشت خم مسیر را طی می کردند، بعثی ها با دوربین
های دید در شب بر فضا مسلط بودند، یکی از رزمنده ها به یک باره سر خود را بالا
آورد و عراقی ها متوجه حضور ما شدند و شروع به شلیک کردند، در آن موقعیت چند نیروی
ما مجروح شدند و من رفتم تا به آنها کمک کنم، از ناحیه سمت راست مجروح شدم، بقدری
شدت خمپاره باران زیاد بود که هیچ یک نمی توانستیم حرکت کنیم، من با فریاد رزمنده
ها را به سوی عثقب هدایت کردم، شهید یزدانی که متوجه شده بود، دارند ستون را می
زنند، سراغ من را از رزمنده ها گرفت و آنها به او گفته بودند که من مجروح شدم، به
یک باره دیدم او با پشت خم دارد، می آید، دیدم که کلاه آهنی اش از سرش افتاده است،
او به من رسید و سوت خمپاره را که شنید خود را بر روی من حمایل کرد تا ترکش های
اصابت خمپاره به من نخورد، اما ترکش ها بر سر او اصابت کرد و او شهید شد و این از
تلخ ترین خاطرات من از آن دوره است.
در این عملیات قوزک پا، پهلو، بازو، گردن و سر من از سمت راست با ترکش ها مجروح شدند.
البته در طول جنگ چند باری هم
موج انفجار گرفتم، حتی شیمیایی هم شده ام.
به یاد دارم که عملیات بیت
المقدس 3 در کردستان عراق در اسفند ماه سال 65 اتفاق افتاد، در مقر بغلی ما یک
سرباز جاسوس پیدا شد او با بیسیم، گره های ما را اطلاع داده بود، ما برای این
عملیات چهار شبانه روز نخوابیده بودیم، وقتی به منطقه مورد نظر رسیدیم، در ساعت یک
نیمه شب که نیروهای ما خواب بودند، عراقی های پنج راکت خمپاره ای شیمیایی به ما
زدند و از 280 نفر نیروی ما به جز 80 نفر، مابقی مجروح و یا شهید شدند.
آیا شما
از مجروحیت خود، قطع عضو هم شدید؟
پس از اینکه جنگ تمام شد، من به همراه تعدادی نیرو به اشنویه اعزام شدیم تا با گروه پژاک مقابله کنیم، من بر روی اسب بودم، من به یکباره از اسب افتادم، به دنبال اسب رفتم، به میدان مین وارد شدم و روی مین رفتم و در نهایت نیز پای من قطع شد.
جانبازی
شما چند درصد است؟
55 درصد.
تلخ ترین
اتفاق دوره جنگ برای شما چیست؟
تلخ ترین واقعه قطعنامه 598 بود. به یاد دارم که سردار قاآنی فرمانده لشکر بود، او نیروهای واحدها را جمع کرد و به خط برد، چون آمریکا مستقیما وارد عمل شده بود و فاو و دیگر مناطق تصرفی ایران را گرفته بود، در همین شرایط بود که سازمان بین الملل، ایران را در فشار قرار داد و مجبور کرد که قطعنامه را بپذیرد و امام خمینی نیز در همین باره گفت، این پذیرش برای من نوشیدن جام زهر بود و ناراحتی من از برآورده نشدن انتظارات و خواسته های ایران در این قطعنامه است.
خوش ترین خاطره
شما از آن دوره چیست؟
بازدید حضرت آقا از خطوط جنگی.
البته اینکه به یاد دارم بچه ها
تعریف می کردند، مادری گوشه بادام ها را دندان زده بود که ببیند کدام یک از آنها
تلخ هستند و از دیگر بادام ها جدا کند و او آن بادام های دندان زده را برای
رزمندگان ارسال کرده بود.
شما چه
سالی ازدواج کردید؟
سال 67.
چطور شد
که همسر شما با شرایط جانبازی شما با شما ازدواج کرد؟
خانواده من و خانواده همسرم
همسایه بودند و خانواده همسرم از سادات هستند.
قبل از ازدواج یک حس قلبی بین ما
بوجود آمده بود و سرانجام در فروردین ماه سال 67 ما ازدواج کردیم، و من روز بعد از
عروسی امان به جبهه رفتم و تا سه ماه در بجنورد نبودم.
پس از
جنگ به چه فعالیتی مشغول شدید؟
با توجه به اینکه عهد کرده بودم
در سپاه باشم تا اگر اتفاقی افتاد برای دفاع حضور داشته باشم، در بخش های مختلف
سپاه از جمله در واحد آموزش نظامی مشغول به فعالیت شدم.
شما برای
اعزام به سوریه نیز درخواست دادید؟
بله، اما به علت جانبازی ام
پذیرفته نشدم که اعزام شوم.
با ادامه
تحصیل خود چه کردید؟
در حین جنگ، دوره دبیرستان را به
اتمام رساندم، پس از جنگ نیز دیپلم گرفتم و تا فوق دیپلم ادامه تحصیل دادم.
در حال حاضر
بازنشستگی خود را چطور می گذرانید؟
به علت ناراحتی اعصاب و مشکلات
ریوی، باغی را خریده ام تا با آن مشغول شوم و از زمانیکه با این باغ مشغول شده ام
احوالم بهتر شده است.
سلامتی
برای شما چه معنایی دارد؟
سلامتی نعمت بزرگی است، اما من
بخاطر هدفم جانم را برای حفظ کشور گذاشتم که افتخار می کنم.
جوانان امروز کشور
را در مقایسه با جوانان دوره خود چگونه ارزیابی می کنید؟
جوانان باغیرت و خوبی در کشور
داریم، حیف است که روی آنها سرمایه گذاری انجام نشود و زمینه های پیشرفت کشور را
با حضور آنان فراهم نکرد.
حرف آخر؟
از جوانان خواهش کوچکی دارم و آن
این است که برای زندگی خود هدف داشته باشند، با هر سختی ای زود جا نزنند، با سختی
ها مقابله کنند و برای خود هدف تعریف کنند و برای رسیدن به آن تلاش کنند.