گفتگو با جانباز هفتاد درصد حسین سقائی به مناسبت روز جانباز
نوید شاهد خراسان شمالی ،به
نقل از ساجده: حسین سقائی
جانبازی که در راه اسلام جانفشانی کرده و نزدیک به 34 سال است که جراحات زمان جنگ
را عاشقانه می ستاید و با توکل به خدا روزگار می گذراند.
گذری
بر زندگی جانباز سرافراز در راه اسلام و قرآن حسین سقائی: حسین سقائی متولد
سال 1341 از شهرستان کلاله استان گلستان، دارای مدرک تحصیلی دیپلم،
که قبل از اعزام به جبهه با شغل درودگری و نجاری روزگار می گذراند. فاطمه رمضانی
متولد 1344 کلاله استان گلستان ، دارای مدرک تحصیلی نهضت سواد آموزی همسر حسین
سقائی است.
روایت زندگی
از زبان حسین سقائی:
همسرم 14 ساله و خودم17ساله
بودم که در اوایل نیمه دوم سال 59 به عقد هم در آمدیم و در 10 فروردین سال 63
زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. بعد از عقد در 18 مهر سال 60 برای گذراندن خدمت
مقدس سربازی عازم شدم. که به مدت سه ماه در پادگان آموزشی 04 ارتش در بیرجند
بودم و بعد از پایان دوره آموزشی تقسیم شدیم، ما را به مشهد پادگان ثامن الائمه
لشکر 77 بردند و از آنجا ما را به منطقه ی جنگی در جنوب کشور اعزام کردند و لشکر
77 خراسان در شهرک سلمان فارسی که در سه راهی اندیمشک و شهر شوش بود مستقر شده
بودیم.
این
شهرک در تیر رس هواپیماها و سلاح های سنگین دشمن بود و گاها با حملات هوایی و
گلوله های سنگین دشمن شهید و جانباز هم داشتیم. من در لشکر 77 خراسان جمعی تیپ 1
گردان 136 گروهان 1 دسته 2 ، فرمانده گروه الف بودم که بعد از مدتی برای اجرای
عملیاتی با رمز ژیان ژاله، شب هنگام ما را به منطقه تنگه چذابه اعزام کردند، با
رسیدن به خط مقدم به محض شروع عملیات با آتش شدید و گلوله باران سنگین دشمن مواجه
شدیم، به طوری که زمین گیر شدیم و خیلی سریع با آماده سازی سنگرهای انفرادی پناه
گرفتیم تا کمتر در معرض گلوله قرار بگیریم، این عملیات 16 ساعت ادامه داشت ، ساعت
6 صبح روز بعد در حالی که در سنگرهای انفرادی پناه گرفته بودیم گلوله هایی که از
سمت دشمن به سمت ما پرتاب می شد ، یکی از آنها با فاصله ی نزدیک به سنگر ما اصابت
کرد، سوزش و درد عجیبی از ناحیه سرو گوش احساس کردم ، ولی از ترس آن که من را به
پشت جبهه برگردانند چیزی به زبان نیاوردم ولی سردرد های عجیب طاقتم را بریده بود
که بعد از برگشت از جبهه و رفتن به شنوایی سنجی متوجه شدم که 40 درصد از شنوایی من
دچار مشکل شده است.
27 روز در خط مقدم
منطقه چذابه خط نگهدار بودیم که بعد ما را به شهرک سلمان فارسی مقر استقرار لشکر
77 خراسان برگرداندند، بعد از چند روز به مرخصی 12 روزه به وطن برگشتم، که در زمان
برگشت در اتوبوس زمزمه و نجواهای عجیب و لطیفی می شنیدم که می گفت به دیدار
خانواده، اقوام و دوستانت برو که این دفعه یا شهید می شوی یا خیلی شدید جانباز می
شوی در طول مدت مرخصی این صدا در گوش من زمزمه می شد، من تمام سعی خودم را کردم که
در این مدت کوتاه به همه سر بزنم البته به تعدادی از اقوام و دوستانم گفتم که ممکن
است برنگردم یا جانباز شوم ، زمانی که برای آخرین بار با همسرم خداحافظی می کردم
با او نیز در میان گذاشتم.
به
جبهه برگشتم شب قبل از عملیات فتح المبین بود بچه ها حال و هوای خاصی داشتند هر کس
در حال دعا و مناجات با خدای خود بود ، بعضی ها دست و پای خود را حنا می کردند،
صحنه های غیر قابل وصف که هر کسی به نحوی داشت خود را برای عملیات فردا آماده می
کرد. بعد از نماز صبح به عنوان نیروهای تازه نفس و تعویض با نیروهای خط شکن به سمت
خط مقدم حرکت کردیم،بعد از پیمودن مسافت طولانی به رودخانه ی خشک و بی آبی که در
نزدیکی های خط مقدم بود رسیدیم، دشمن در تپه های سبز و بلندی که در اطراف
رودخانه قرار داشت و معروف به تپه های سبز مقاومت بود به صورت نعلی از چپ و راست و
جلو کمین کرده بود.
تعداد
بیش از یک تیپ نیرو اعم از ارتش، سپاه، بسیج و نیروهای هوابرد ارتش با هم متحد شده
بودیم، در مسیر رودخانه حرکت می کردیم که در بعضی نقاط رودخانه دیواره های بلند و
پوشش مناسبی از گیاهان فضا را برای ایستاده حرکت کردن فراهم می کرد. حرکت بیش از
هزار نفر در حالی که دشمن از سه طرف کمین کرده بود بدون اینکه توجه دشمن را جلب
کند. در اینجا این نکته از قرآن که می فرماید دشمنان اسلام کور و کر هستند،
عینیت پیدا کرد و ما شاهد این اعجاز الهی بودیم که دشمنان دین خدا انگار کور و کر
شده بودند که این همه نیروی نظامی رزمنده را در حال حرکت در این مسیر نمی دیدند.
ما به عنوان نیروهای تازه نفس اعزام شده بودم ولی از آنجا که مسافتی که طی کرده
بودیم خیلی طولانی شد و خسته بودیم از فرماندهی دستور دادند که ما را به عقب
برگردانند تا بتوانند از تاریکی هوا استفاده ببرند، ما به بخشی از رودخانه که
دیواره بلند و پوشش گیاهی مناسبی داشت برگردانند.
روز
1 فروردین سال 61 عملیات فتح المبین بود. نهار آن روز قورمه سبزی بود ولی من اصلا
میل به خوردن نداشتم دوستانم به من می گفتن بخور شاید در حین عملیات ساعت ها به ما
غذا نرسد و گرسنه بمانی، جیره جنگی پاسخ گوی نیازت نباشد ولی من میل به غذا خوردن
نداشتم انگار به بنده الهام شده بود که تا ساعتی دیگر شهید یا مجروح می شوم.
بعد
از خوردن غذا شروع به حرکت کردیم حدود ساعت های سه و نیم عصر بود، زمانی که یک
تویتا وانت تدارکاتی و بولدوزر غول پیکر تدارکات برای رزمنده ها آوردند که در
حاشیه رودخانه گردوخاک ایجاد شد و باعث شد تا نیروهای دشمن که در بلندی مستقر
بودند همزمان با چندین دستگاه سلاح های سنگین اقدام به شلیک کنند، در این هنگام
چندین گلوله دشمن به رودخانه برخورد کرد و تعدادی از آنها نصیب من شد. بعد از شلیک
گلوله ها تنها احساسی که داشتم این بود که به قدری سبک شده بودم که انگار داشتم
پرواز می کردم و به هوا پرتاب شدم و بعد از چند ثانیه از سمت چپ صورت و بدنم به
زمین خوردم، طوری که فقط چشمانم شن و ماسه های روی زمین را می دید. در این لحظه
سروان وظیفه ای به نام سروان الهی را دیدم که دارد به یکی از بچه ها کمک می کند
فقط گفتم مثل اینکه من از همه لت و پار تر شدم به من کمک کنید.
در
این لحظه باجناقم که همرزم بودیم به سمت من آمد در حالی که با برخورد ترکش به دستش
خون فوران می کرد. وقتی که من را در این وضعیت می بیند خود را فراموش می کند و به
سمت من می آید، اگر موج گلوله ی سنگین یک فرد را بگیرد بدن آن پودر می شود یا اگر
کسی بخواهد اعضای بدنش را از زمین جدا کند بدنش از هم جدا می شود، او اول فکر کرده
بود که این شرایط برای من پیش آمده است ، دست چپم را که به مقداری ماهیچه و پوست
وصل بود حرکت داد و وقتی دید مشکلی ندارد با کمک یکی از بچه ها من را در وانت
گذاشتندولی هر چه اصرار کرد نگذاشتند همراه من بیاید. خون زیادی از من رفته بود
جای سالمی در بدن نمانده بود همه فکر می کردند شهید شده ام ولی مرا به بیمارستان
صحرایی منتقل کردند.
دست
چپم قطع شده بود انگشتان پای چپم هم بر اثر اثابت ترکش قطع شده بود در بقیه
قسمت های بدنم ترکش ها جا خوش کرده بودند به طوری که غرق در خون بودم . در این
میان ترکشی به ناحیه کمر من اصابت کرد. که باعث شد از کمر به پایین قطع نخاع شوم.
خلاصه ترکش های زیادی به تمام نقاط بدنم یعنی دست ها، پاها، پشت،پهلوها، جلوی بدن
و بعضی از اجزای داخلی بدن اثابت کرده است.فقط در این لحظه ذکر یازهرا، یا
حسین و یا مهدی همراه من بودند و دیگر از هوش رفتم و چیزی به خاطر ندارم.
بعدها
شنیدم که در این عملیات 4 شهید و 18 مجروح که سه مجروح جراحاتشان سخت بود وجود
داشته که بدترین وضعیت مال من بود. بعد از انتقال من به بیمارستان صحرایی، پرسنل
بیمارستان و پزشکان می گویند: اینکه اوضاعش خیلی خراب است شهید شده چرا به اینجا
آورده اید ما کاری از دستمان بر نمی آید و مرا به ستاد تخلیه شهدا یا همان معراج
شهدا در دزفول منتقل کردند که در زمان حرکت پزشک مسئول بیمارستان راننده را صدا زد
و گفت: از نظر پزشکی اگر یک درصد احتمال زنده ماندن مجروح باشد باید سعی مان را
بکنیم، مجدد بهیاری به اسم آقای محزون که همراه آمبولانس بود سرم و خون به بدنم
وصل کرد و تنفس مصنوعی و به بهیار آمبولانس گفت تا محل ستاد تخلیه شهدای دزفول
باید این کار را ادامه دهید. در اینجا آقای محزون چفیه خون آلود من را برای
یادگاری بر می دارد در حالی که خون هایش را می فشارد تا جدا شود.
در
ستاد تخلیه شهدا برای آخرین بار که چکاب می کنندو علائم حیاتی در من پیدا می شود
من را به اتاق عمل می برند و چندیدن عمل سخت انجام می شود . بعد از چند روز که در
دزفول بودم با هواپیمای C130 ترابری ارتش من را به مشهد منتقل کردند و
زمانی متوجه شدم در مشهد هستم که لهجه پرسنل بیمارستان را شنیدم.
روز
قبل از اینکه من مجروح شوم پدر و مادرم به طور همزمان در یک شب خوابی یکسان از من
دیده بودند. پدرم تعریف می کرد که با صدای گریه مادرت از خواب بیدار شدم
وقتی صدایش کردم و دلیل گریه اش را جویا شدم گفت در خواب دیدم که حسین دست و پایش
قطع شده و خون آلود در رودخانه ای خشک افتاده و در خون غلط می زند، وقتی این را می
گوید پدرم با تمام صبری که داشته گریه می کند و مادرم می پرسد تو چرا گریه می کنی،
که پدرم می گوید: من هم دقیقا همین خواب را دیدم و هر دو با هم گریه می کنند
و می گویند حتما حسین شهید شده است، پدر در حالی که در دلش غوغایی به پا بوده سعی
بر آرام کردن مادر می کند و می گوید: خیلی از جوانان مردم در جبهه مشغول جنگیدن
هستند، مگر یادت رفته چند ماه پیش شهید آوردند که صاحب زن و بچه بود. اگر پسر من و
تو وبقیه نرود چه کسی باید بجنگد، مادر گریه می کرد و به این حرف ها توجه نمی کند
و می گوید ما پیرو ائمه معصومین هستیم و حالا وقتشه که به من کمک کنند، حسینم فقط
نفس بکشد مهم نیست چه اتفاقی برایش افتاده باشد فقط زنده بماند اگر اجازه دهید یک
گوساله بزرگ برای او نذر هیئت ابوالفضل می کنم که حسین هم این هدیه را به هیئت
تحویل دهد و خودش غلامی و مداحی کند که چنین هم شد.
البته
زنده ماندن حقیر یک اعجاز الهی و لطف و عنایات ائمه معصومین بویژه ابوالفضل العباس
(ع) و علی ابن موسی الرضا (ع) بود که شب قبل از مجروحیت پدر و مادر خواب دیده و
متوسل شده بودند و در وحله دوم زحمات ارزشمند و بی دریغ و خالصانه کادر پزشکی و
پرستاران مومن و زحمت کش در مناطق جنگی و پشت جبهه بسیار مهم و حیاتی بود.
بعد
از اعزام من به مشهد به مدت سه چهار روز در آنجا بودم که به هوش آمدم.
بعد با جناقم در این مدت که در اراک بستری بود به شوهر خاله خانمم که در
گنبد بوده است تماس می گیرد و می گوید من مجروحم و حالم خوب است ولی حسین دست و
پایش قطع شده و شهید شده است. خبر ندارم که او را کجا برده اند. شوهر خاله اش به
منزل پدر خانمم رفته بود.
خاطرات فاطمه رمضانی همسر جانباز:
به
بهانه چایی آوردن وارد اتاق شدم که از من خواسته شد تا اتاق را ترک کنم ، من خواهر
کوچکم را برای اینکه متوجه شود چه شده به اتاق فرستادم که وقتی برگشت گفت می گویند
حسین دست و پایش قطع شده و من دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم بدون اجازه وارد
اتاق شدم و با گریه از آنها خواستم تا هر اتفاقی افتاده به من بگویند. وقتی شوهر
خاله ام گفت نمی دانم دقیقا چه اتفاقی افتاده شاید شهید شده باشد که من دیگر
نفهمیدم چه شد و از حال رفتم در حالی سرم روی زانوی مادرم بود به هوش آمدم .با
خانواده حسین در میان گذاشتم ، از بیمارستان به آنها خبر داده بودند که حسین در
بیمارستان مشهد بستری است و همه برای دیدنش عازم مشهد شدیم.
از
زبان حسین: من به کل پرسنل و نیروی
بیمارستان سپرده بودم که نگذارند اعضای خانواده به خصوص مادر و همسرم مرا دراین
وضعیت ببینند و گفتم یه ملحفه بجای دست که قطع شده بود بپیچانند و بگذارند تا مادر
و خانواده ام متوجه نشوند و بگویند اگر ملحفه را کنار بزنند بگویند که دچار عفونت
می شوم و اول آنها را به اتاق های دیگر ببرند که مجروحین دیگر را ببینند بعد به
اینجا بیاورند دفعه اول مادرم متوجه نشد و بعد همسرم آمد ، وقتی با روحیه شاد من
مواجهه شد که می گم سلام فاطمه خانوم خوش اومدین چطورید چه عجب تشریف آوردید و
آنقدر سر حال حرف می زدم که باعث شادی خانواده شد که زیاد متوجه نوع مجروحیت
من نشدند، بعد گوجه سبزی که در داخل دهانم بود را به پیشانی همسرم زدم که باعث
خنده همه شد. چند روز بعد وقتی همه برای عیادت او می آیند وقت برای مرتب کردن
ملحفه نمانده ودر حالی که ملحفه را طوری قرار می دهد که زیرش خالی وبالا بماند. که
با دست گذاشتن مادر خانمم روی پتو و ملحفه باعث شد ملحفه خالی شود و مادرم بدون
توجه به حرف های من ملحفه را کنار زد و با دست قطع شده من مواجه شد بر عکس آنچه
انتظارش را می کشیدم با دست راست محکم بر سینه اش زد گفت مادر جان من ناراحت
نیستم، پسرم تو فدایی ابوالفضل هستی و من تو را در راه ابوالفضل دادم و افتخار می
کنم.
بعد
از مدت ها به شهرمان برگشتم، ازدواجمان به جریان افتاد ولی با کلی دغدغه و مشکلات
پیش رو مخالفت های خانواده همسرم و تنها دلیلشان سن کم همسرم بود که می گفتند بعدا
پشیمان می شود. ولی همسرم استوار بر نظرش پافشاری می کرد و می گفت اگر مانع
ازدواجمان شوید من با یک جانباز ویلچری دیگر ازدواج می کنم و تهدیدات برادر خانمم
و باجناقم که خودشان از همرزمان من بودند که اگر مخالفت کنند با ازدواج فاطمه و
حسین ما هم خانم مان را طلاق می دهیم.
بالاخره
خانواده فاطمه رضایت دادند و در حالی که پدر خانمم به عاقدمان هم سپرده بود که
دوباره این درخواست را بدهد تا از ازدواج با من خودداری کند که این حرف های دیگران
باعث شد من چون قطع نخاع اسپاستیک هستم، پاهایم اسپاسم گرفت و شروع به لرزیدن کرد
با لرزش پاهایم همسرم متوجه من می شوند و می گوید حاج آقا شما چرا بجای
اینکه ما را به صبر واستقامت نصیحت کنید مانع این ازدواج می شوید. انتخاب خودم است
و پای تمام سختیهایش می مانم که این حرف همسرم باعث می شود آرام شوم و خطبه عقد
جاری شد.
الان
که 34 سال از زندگی مشترکمان می گذرد ما صاحب یک پسر دانشجوی رشته مهندسی معماری
هستیم. در این مدت همسرم با تمام سختی های من کنار آمده است و یک روز خم به ابرو
نیاورده است.
بهترین
هدیه ای که خداوند سال هاست به من عطا کرده همسری از خود گذشته و مهربان هم چون
فاطمه خانم است که خدا را شاکرم. و اما پدر بودن به خودی خود مسئولیتی سخت
است معمولا پدرهایی که شرایطی مثل من را دارا هستند چرا که بارها حسرت هایی که در
چشمان پسرم موج می زند من را آزار می دهد پیامی به همه ی افرادی که به راحتی در
مقابله با چنین خانواده هایی قضاوت می کنند بگویم که خیلی از محبت های پدر و
فرزندی حتی حسرت های ساده هم چون بازی با فرزند را نمی توان با پول جبران کرد.
و
به همسر شهید مدافع حرم بجنوردی بگویم:که خواهرم دلت و فرزندانت را به خدا بسپار و
مطمئن باش که فرزندانت حامی هم چون زهرای مرضیه و زینب کبری دارند و غم به دلت راه
نده صبرت را از زینب کبری بخواه و به کسانی که با حرف هایشان دل این عزیزان را به
درد می آورند بگو یم که راه برای بدست آوردن سهمیه دانشگاه و استخدام باز است مرد
عمل هستی یا علی.
انتهای پیام /