روایت محمد رضا امانی از آزادگان نیروی زمینی ارتش از سالهای اسارت
چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۳۶
روایت سالهای جنگ و اسارت رزمندهای که بهخاطر مقاومت وصفنشدنیاش جزو ٢٢٣ آزاده ممتاز نیروی زمینی ارتش کشور است و در سالهای اسارت نیز جزو ٧٠ نفر اسیرانی بود که بهخاطر استقامت و دلیرمردیشان عراقیها آنها را «کلهخراب» خطاب میکردند.
نوید شاهد خراسان شمالی : جنگ واژه غریبی است و اسارت غریبتر. کافی است چند ساعتی پای حرف آنهایی بنشینی که نه شهید شدند و نه واژه جانباز پیشوند اسمشان آمد. همانهایی که در جوهر خشکشده مهر آزادگی، دردهایشان به چشم نیامد و رنجهای روحیشان پنهان ماند.
محمدرضا امانی یکی از همانهاست که از ١۵سالگی به میدان نبرد رفت. وقتی مدیر مدرسهشان اعلام کرد که امام گفتهاند منطقه نیرو میخواهد، عازم پایگاه بسیج محلهشان شد.پس از سه چهار بار رد شدن از رقابت اعزام به جبهه، بهخاطر جثه کوچکش، آخر با دستکاری شناسنامهاش توانست در ١۵سالگی راهی خط مقدم شود.
گزارش پیشرو روایت سالهای جنگ و اسارت رزمندهای است که بهخاطر مقاومت وصفنشدنیاش جزو ٢٢٣ آزاده ممتاز نیروی زمینی ارتش کشور است و در سالهای اسارت نیز جزو ٧٠ نفر اسیرانی بود که بهخاطر استقامت و دلیرمردیشان عراقیها آنها را «کلهخراب» خطاب میکردند.
از گذاشتن سنگزیر پا تا سومار
سال ۶٣ بود. مدیر مدرسه راهنماییمان در روستای مهمانک بجنورد سر صف از پشت تریبون اعلام کرد که امام گفتهاند منطقه نیرو لازم دارد. ما هم ١٠، ١۵نفری شدیم و از کلاسمان به پایگاه بسیج روستا رفتیم. تازه ١۵ سالم شده بود و جثه ظریفی داشتم. مسئول اعزام یکی دو باری کلکهایم را فهمید و گفت نمیشود بروی.
دفعه آخر شناسنامه را دستکاری کردم و سال تولدم را از ۴٨ به ۴۶ تغییر دادم. دوباره رفتم پایگاه. نگاهی به قد و بالایم انداخت و نفهمید که سنگ زیر پایم گذاشتهام. این شد که وقتی شناسنامه را دید و توجیه شد ١٧ سالم تمام شده است، گفت: «تو قبولی.» دوره آموزشی را که گذراندیم سه نفری از همان جمع اعزام شدیم به سومار. من که خیلی لاغراندام بودم همان ابتدا مسئول انتظامات شدم. بعد هم در راه و ترابری در قسمت مهندسی مشغول شدیم. کارمان این بود که دوستان جاده میزدند و ما بهعنوان نیروی تامین جاده روی بولدوزر نگهبانی میدادیم و در حالت آمادهباش بودیم. بعد از مدتی از سومار به مهران منتقل شدیم و فعالیتمان همان جادهسازی بود. این جریان ادامه داشت که در سال ۶۵ به مشهد رفتم تا آموزشهای لازم را برای ملحقشدن به کادر ارتش ببینم.
خط مقدم روی قله ٢ هزار و ٧۵٠متری
بعد از آموزش راهی اهواز شدیم. اندیمشک، فکه و بعد هم کردستان. بعد از چند ماهی مصادف با رسیدن زمستان، مقصدمان قله «پنجوین» کردستان بود. قلهای با ارتفاع حدود دو هزار و ٧۵٠ متر که هر روز برای بردن جیره خشک، نفت و... ناچار بودیم از ارتفاعات بالا و پایین برویم. من در آن مدت فرمانده دسته ادوات و فرمانده دسته سه پیاده گروهان گردان قدس بودم. قله اینقدر شیب تندی داشت که گاهی مثل قطار پشت هم مینشستیم و روی برفهای آن سر میخوردیم. خطر ریزش بهمن در آن زمستان سرد همیشه تهدیدمان میکرد. کسی که از جاده اصلی منحرف میشد، محال بود زنده بماند. آنجا خط اول جبهه بود. بالا ما بودیم و پایین قله عراقیها. دیوار سنگرهای آنجا هم با گونی نبود. سنگهایی بود که روی هم چیده شده بود و لای آن باز بود و آب از آن نفوذ میکرد. ارتفاعش اندازهای بود که اگر یک نفر چهار زانو مینشست سرش به سقف میخورد. برف و بوران همیشگی بود و مه و بهمن امان نمیداد. خوابمان هم روی پلاستیک قطوری بود که برفهای یخ و آبشده زیر آن جریان داشت.
تک دشمن و پیغام فرمانده در اسارت
چند ماهی در همان وضعیت سخت بودیم تا دوباره از کردستان به اندیمشک بازگشتیم. فردای همان شبی که به منطقه رسیدیم، حدود ساعت یک ربع به ۶، در اوج گرمای تیر ماه تک دشمن شروع شد. نیروهای زیادی را به اسارت گرفتند. تا ساعت هشت صبح خط چپ و راست ما تقریبا شکست. ما لشکر٧٧ بودیم و تا ساعت١١ استقامت کردیم تا اینکه معاون فرمانده گردان، -محمودیراد- که نمیدانستیم اسیر شده است، با بیسیم دستور عقبنشینی داد. عراقیها حتی گردان پشت سر را هم به اسارت گرفته بودند. وقتی خواستیم عقبنشینی کنیم، در جایی گیر افتادیم و دیدیم ۵٠، ۶٠ تانک ایرانی با سرنشینهای ایرانی و پرچم خودمان ما را هدف قرار دادهاند. اول تعجب کردیم که چرا ما را میزنند و بعد متوجه شدیم از اسرا برای فریب ما استفاده کردهاند. با اینکه تانکهای عراقی ما را به رگبار بستند، با همان اسلحههایی که در دست داشتیم، مقابلشان ایستادیم اما دست آخر برخی شهید شدند و ما اسیر.
حوضچه شهادت
هوا خیلی گرم بود. عطش امانمان نمیداد. ما را دست بسته بهسمت چاه عمیقی در خاک ایران بردند. خیلی از بچهها اینقدر تشنه بودند که با همان دستهای بسته، خود را توی آب میانداختند. خیلیها همانجا بر اثر خفگی شهید شدند. بقیه را هم تا غروب به عراق منتقل کردند.
اسیر سفارشی
عراقیها وقتی ریشهای بلندم را دیدند و ناچار شدند اسلحه را با لگد از دستم جدا کنند، فکر کردند من سپاهی هستم. این شد که من و سرباز بیسیمچیمان را تا فردای همان روز نگهداشتند تا بیشتر از خجالتمان در بیایند. صبح بهعنوان اسیر سفارشی ما را راهی کردند. هر جا میرسیدیم میگفتند«حرس خمینی» و هر چه بهسمت مقصد پیش میرفتیم، شکنجهها سختتر و سختتر میشد. از ماشین دو پایمان را میگرفتند و ما را روی زمین میکشیدند. با انواع شلاق و باتوم و کابل هم در همان سفر آشنا شدیم. در قسمتی از این سفر هم ما را در سولهای انداختند که کف و دیوارههایش آهن داغ بود. این سفر با آمدن غروب همان روز تمام شد و ما به اردوگاه ١٢ مفقودان تکریت رسیدیم. ما جزو آن اسرایی بودیم که مفقودالاثر به حساب میآمدیم و ناممان را هیچوقت به صلیب سرخ ندادند. در اردوگاه ریش و موهایم را چهارراه زدند و در اردوگاه دورم دادند و به اسرا گفتند ما فرمانده شما را گرفتهایم. البته این ابلاغ برای ما بهتر بود چون شناخت یک آدم مطمئن در اردوگاه، بچهها را دور هم جمع میکرد و جاسوسیها را کم. این شد که وقتی به اردوگاه رفتم توانستم از همین حس اتحاد بین بچهها استفاده کنم و سروسامانی به اوضاع دهم. البته چند ماهی طول نکشید که عراقیها متوجه شدند جو اردوگاه دارد به هم میخورد که من را به قسمت سپاهیها و بسیجیها منتقل کردند.
شکنجهای که خیر بود
دو سه ماهی گذشت و عراقیها قبول کردند که من سپاهی هستم. پذیراییشان از سپاهیها کمی خاصتر بود. همان روزها دعایی را حفظ میکردم که زیر آن نوشته بودم «مرگ بر صدام» و دور آن خط کشیده بودم که هر کسی خواست دعا را بخواند، او را هم سفارشی لعن کند. عراقیها آن دعا را از من گرفتند و دوباره حساسیتشان روی من بیشتر شد. شکنجهها خیلی سخت بود. بهخاطر آن نوشته شکنجهشان این بود که در کنار کتکهایی که میخوردم، با دست اینقدر گلویم را فشار میدادند که نفسم تمام میشد. وقتی روی زمین میافتادم از گوشهایم میگرفتند و بلندم میکردند و تا چندبار این شکنجه را تکرار میکردند. اما آن شکنجه سبب خیر شد و خدا خواست بیشتر بین بچهها شناخته شوم و اتحادی در اردوگاه شکل گرفت. جاسوس در بین بچهها زیاد بود. همه از هم ترس داشتند. اشتباه عراقیها همین شکنجهها بود که موجب معرفی و شناخت بچهها از هم میشد. بعد از آن شکنجهها، بچهها همدیگر را بیشتر شناختند و با اتحادشان عراقیها را میترساندند. همین شد که تصمیم گرفتند ما را منتقل کنند. اینبار به من و چند سپاهی دیگر که خیلی فعال بودیم، لقب «کله خراب» دادند و برای اینکه شناخته شده باشیم، لباس زرد تنمان کردند که از اسرای دیگر که لباسهای سبز داشتند، مشخص باشیم.
٧٠ خراب کاراردوگاه
اینقدر فعالیت برای تقویت اتحاد بچهها انجام میدادیم که با عنوان خرابکارهای اردوگاه، هزار نفرمان را بردند به اردوگاهی به نام «قلعه». هزار نفر زبده بودیم که آنها به اشتباه ما را یکجا جمع کردند و قدرتمان را بیشتر شد. بعد از مدتی متوجه اشتباهشان شدند و ٧٠نفر از ما را که زبدهتر و در بیشتر اردوگاهها شناخته شده بودیم، به اردوگاهی بردند که تقریباً پنج هزار سرباز و بسیجی در آن اسیر بودند. آنها از ترس شکنجه بسیار در عذاب بودند و دیگر تحمل شکنجهها را نداشتند. وقتی ما را با لباسهای زرد بین آنها بردند، ما را بهعنوان «کله خراب» به آنها معرفی کردند. میگفتند هر کس با این لباس زردها ارتباط بگیرد، بیشتر شکنجه میشود. وقتی قرار بود به خط شویم ما را جدا به خط میکردند و شکنجههایمان هم سختتر بود.
مشت و تکبیری که اردوگاه را گرفت
یک روز ژنرال عراقیها برای بازدید از اردوگاه آمد. یکی از دوستان که طلبهای تهرانی بود، بلند شد و در اعتراض به وضعیت موجود اردوگاه گفت اینجا آب و غذا و لباس و کفش به ما نمیدهند. وقتی ژنرال از سالن بیرون رفت، هفت هشتنفر عراقی وارد شدند و اینقدر کتکش زدند که بیحال روی زمین افتاد. بعد هم دو عراقی پاهایش را گرفتند و او را تا وسط محوطه کشاندند تا درس عبرت بقیه شود. یکی از خوبیهای اردوگاه این بود که مسئول تشکیلات داشتیم و او هدایتمان میکرد که احساسی عمل نکنیم. آن روز هم مسئول تشکیلات از من خواست بروم و آن دوستمان را بیاورم. فرمانش در اردوگاه مثل فرمان رهبر بود. رفتم و او را زیر بغل زدم. همینطور که قدم به قدم پیش میرفتم، کتکی بود که از عراقیها میخوردم. همان لحظه فکری از سرم عبور کرد که درس خوبی به همه بدهم. دیدم هر هزار نفر چشم امیدشان به من است. دوستم را از روی پشتم زمین گذاشتم و برگشتم و یک مشت به سینه نزدیکترین عراقیای که داشت من را کتک میزد، زدم. آن عراقی فرار کرد و دوستم را برداشتم بردم. در همین حال صدای تکبیر بچهها بلند شد. البته بعد از آن، کتک مفصلی خوردم از عراقیها. ولی مسئول اردوگاه بعد از آن اتفاق آمد و گفت ما با شما برادر هستیم و آنها بدون اجازه شما را زدهاند. این ترفند همیشهشان بود. هر بار که میترسیدند با ما برادر میشدند. پنج روز بعد، هفت هشت عراقی آمدند من را ببرند که مسئول تشکیلات تکبیر گفت و هزار نفر دیگر هم همراهش شدند و این رفتار هماهنگ بچهها موجب شد آنها از ترس فرار کنند.
٧٠زندانی، یک اتاق سه در سه
یک هفته بعد از رحلت امام(ره) بود. عراقیها ریختند داخل اردوگاه و شکنجهها بالا گرفت. ما ٧٠نفر را دوباره به قلعه منتقل کردند. اینبار البته در اتاقی سه در سه با سه وعده شکنجه در روز. چند روز وضعیت به همین منوال ادامه داشت. آن هزار نفر اجازه هواخوری داشتند و ما نداشتیم و به جای سه وعده غذا در روز، سه مرتبه برای شکنجه از اتاق بیرون میآمدیم. شکنجهها به این روش بود که ما را در پنجصف به خط میکردند و تا میخوردیم میزدند. خودمان برنامهریزی کرده بودیم که پنج نفر اول صفها از قویترهایمان باشند که آنها را خسته کنند و کتکها نتواند زیاد روی بقیه تاثیر داشته باشد.
این شد که من و چهارنفر دیگر از بچهها داوطلب صف اول شدیم. بعد از چهار، پنج روز عراقیها متوجه شدند و نقشه تازهای کشیدند. آنها دو نفر صف اول را زدند و سه نفر دیگر را نگهداشتند. بعد از شکنجه بقیه همه را در اتاق حبس کردند و شروع کردند به کتکزدن آن سه نفر. اینقدر آنها را زدند که دو نفرشان کف از دهانشان میآمد و یکی دیگر از شدت درد بالا و پایین میپرید. مسئول تشکیلات به من گفت تو با بهانهای برو بیرون و به آنها کمک کن. بگو هر کدام یاحسین و یازهرا گویان به گوشهای از محوطه بروند که عراقیها هم ناچار به تقسیم شوند و بچهها کمتر کتک بخورند. من هم به یکی از بچهها گفتم پهلویش را بگیرد و به عراقیها گفتم کلیههایش در اثر شکنجه مشکل پیدا کرده است. آنها در را باز کردند و من دوستم را روی دوشم انداختم و بیرون رفتم. داخل محوطه پیام را به آنها دادم. دقایقی گذشت. دو نفر از آنها در اثر شدت ضربات فکهایشان قفل شده بود و نفسشان داشت میبرید. همینطور که کتک میخوردم بهسوی آنها رفتم و دهانشان را باز کردم و دستمال خیسی گذاشتم در دهانشان که نفس بکشند. آن یک نفر دیگر را خواستم کمک کنم که عراقیها به جانم افتادند. زمان نزدیک به نماز مغرب و عشاء بود. اینقدر من را کتک زدند که دیگر نایی برایم نمانده بود. مسئول تشکیلات که حالم را دید، مشتی به شیشه زندان کوبید و از خون رگش شیشه پر خون شد. صدای فریاد یازهرایش در همه اردوگاه پیچید و همه اسرا هم با او همصدا یا زهرا میگفتند و عراقیها پا به فرار گذاشتند.
قصد تبادل ما را نداشتند
تابستان سال۶٩ بود. شکنجهها فروکش کرده بود و اردوگاهها تقریباً یکدست شده بود. یک روز فرمانده عراقیها به اردوگاه ما آمد و گفت اگر من ١٠نفر مثل شما داشتم، کافی بود و گفت چون شما خرابکاری زیاد کردید، باید محاکمه شوید و قصد تبادل شما را ندارم. در همان روز آزادی اسرا ما در اردوگاه درگیر بودیم و شکنجه میشدیم. یک شهید هم دادیم. حسین پیراهنده همان روز با گلوله به شهادت رسید. روزهای تبادل اسرا مسئول تشکیلات، من و چند نفر دیگر را مسئول انتظامات کرده بود. مسئول راهیکردن بچهها شده بودیم. هربار ۵٠٠ نفر را از زیر قرآن رد میکردیم، سوار اتوبوس میشدند و باز تبادل ۵٠٠ نفر بعدی
در ازای اسرای عراقی که از ایران فرستاده میشدند، انجام میشد.
تکرار دوباره تلخیهای اسارت
چند هزار نفر که راهی شدند ما ماندیم و همان هزار نفر سپاهیای که عراقیها نمیخواستند تبادل کنند. یک روز در اردوگاه بودیم که متوجه شدیم چند خلبان و حاجی ابوترابی را جدا کردهاند که ببرند و باز درگیری بالا گرفت. همان شب ۵٠٠نفر دیگر مخفیانه تبادل شدند که توانستیم حاجی ابوترابی را بین آنها بهجای یک نفر دیگر جا بزنیم. بعد از آن عراقیها ما را دوباره زیر شکنجه گرفتند. از ۵٠٠نفر باقیمانده ما، ٢٢۶نفر را جدا کردند که در این جمع پنج نفر خراسانی بودند. بعد ما را به عنوان محکوم و مجرم به رمادیه ٩ فرستادند. آنجا بود که تلخترین روزهای اسارت و شکنجههایش برای ما دوباره تکرار شد تا اینکه ایران تعداد بسیار بیشتری از اسرای عراقی را که محکوم بودند، به جای ما تحویل داد تا ما را به ایران بفرستند. ٣٠ آبان۶٩ بالاخره من هم بعد از حدود دوسال و نیم اسارت ، آزاد شدم.
پاتوقی برای تجدید خاطرات
سال٧٠ پس از ازدواج برای زندگی به مشهد آمدم و همسایه امام رضا(ع) شدم. از همان سالها بهعنوان مسئول بازرسی زائرسرای نیروی زمینی ارتش مشغول به فعالیت شدم. از سال٨۶ به محله سرافرازان آمدیم و چند وقت بعد یک مغازه برنجفروشی کنار خانه باز کردم. حالا همان مغازه پاتوقی است برای آزادهها و همرزمانم که بنشینیم دور هم و خاطرات را مرور کنیم.
نظر شما