قسمتی از زندگی نامه شهید براتعلی قدیمی
نوید شاهد خراسان شمالی : زندگینامه
شهید براتعلی قدیمی
شهید براتعلی قدیمی در شانزدهم مهر ماه 1334 در روستای حیدرآباد از توابع شهرستان مانه و سملقان دیده به جهان گشود . او در خانواده ای مذهبی که مقید به ارکان دین بودند به دنیا آمد . توجه پدر خانواده به مسائل مذهبی باعث شده بود که شهید و خواهر و برادرانش نیز نسبت به مسائل دینی حساس بوده و نماز خود را سر وقت بجا آورند.
براتعلی
پسری بسیار خوش رو و خوش اخلاق بود . ایشان از نظر اخلاقی و رفتاری قابل تحسین
بودند . او بواسطه موفقیتش در تحصیل تا تا دوم دبیرستان درس خواند . او دبیرستان
را در شهر قاضی گذراند و چون رفت و آمد برایش دشوار بود در خوابگاه این دبیرستان
شبانه روزی می ماند و هفته ای یکبار یعنی روزهای پنج شنبه و جمعه به جمع خانواده می
پیوست . وقتی به خانه می آمد حال تمام افراد خانواده را جویا می شد ، حتی خواهر و
برادر کوچکتر از خودش را. فاطمه ، خواهرش ، که از او 8 سال کوچک بود خوب بیاد دارد
روزهایی را که برادرش به خانه می آمد و از درس فاطمه می پرسید و یا موقعی که کلاس
دوم ابتدایی بوده و بدون روسری رفته بود بیرون و برادرش ، براتعلی ، که از آن طرف
می آمد بسیار ناراحت شده بود و به فاطمه توصیه کرده بود که : (( تو حالا بزرگ شده
ای و نباید بدون روسری بیایی بیرون . )) او آنقدر رابطه خوب و صمیمی با خواهر و
برادرانش داشت که حتی برادر بزرگش هم مجذوب رفتار و منش وی بود.
یکبار
که می خواست برگردد قاضی ، برادر کوچکش ، محمد باقر ،که از او حدود 7 سال کوچکتر
بود دنبالش دوید و براتعلی هم بخاطر اینکه او ناراحت نشود محمد باقر را با خود برد
و در روستای شهرآباد کرد که عمه اش در آنجا زندگی می کرد ، در خانه عمه اش گذاشت .
برادر براتعلی نیز از خاطرات کودکی اش با او می گوید : (( من کوچک بودم ولی برادرم
مرا هم با خود این طرف و آن طرف می برد . یک روز که می خواست با دوستانش بازی کند
مرا هم با خود برد . آنها فوتبال بازی می کردند من کنار دروازه نشسته بودم که
ناگهان توپ به من برخورد کرد و من پرت شدم یک گوشه . گریه می کردم که برادرم آمد و
مرا در آغوش گرفت و همین کار او باعث شد که من آرام بگیرم و و یاد و خاطر او همیشه
در قلب من زنده باشد .))
براتعلی
وقتی ناراحت می شد سعی می کرد به روی خودش نیاورد و اگر می خواست کسی را به کاری
تشویق کند یا از کاری منع کند آن را با زبان خوش و مهربانی می گفت . او در اخلاق و
رفتار و در احترام به دیگران برای خواهر و برادرانش الگو بود .
سال
66 بود و براتعلی فرمان امام خمینی مبنی بر اینکه بر هر فرد مسلمان واجب است که به
جهاد علیه دشمن برخیزد ، را از تلویزیون شنید دلش آرام و قرار نداشت و مدام در فکر
رفتن به جبهه بود تا اینکه این موضوع را با خانواده اش در میان گذاشت و آنها را از
تصمیمش آگاه کرد . پدر او را از رفتن به جبهه منع کرد و گفت : (( تو هنوز کوچکی و
باید بزرگ شوی ، بعداً می روی.)) اما براتعلی که دلش برای جبهه پر می کشید در بسیج
ثبت نام کرد . پدر که موضوع را فهمیده بود خیلی ناراحت شده بود و به او گفت : ((
لااقل امتحانات خرداد ماه را بده بعد برو .)) ولی کار از کار گذشته بود و او خود
رابرای رفتن به جبهه آماده کرده بود.
براتعلی
که صوتی زیبا و دلنشین داشت دعای کمیل را از حفظ می خواند . او نه تنها در
فعالیتهای مذهبی و در تحصیل موفق بود بلکه کمک به پدر و مادر را نیز سرلوحه کارش
قرار داده بود و وقتی از تحصیل فارغ می شد در کار کشاورزی به پدر کمک می کرد . او
که پسری نمونه هم در اخلاق و هم در رفتار بود اکنون می خواست راهی جبهه شود و
خانواده که نگران از آینده او بودند از رفتن وی ممانعت به عمل می آوردند. او در
جواب مادرش که می گفت به جبهه نرو ، می گفت : (( مادرجان وقتی امام به همه دستور
دادند که همه باید در این جنگ تکلیف خود را بدانند من هم مسلمانم و تکلیف بر من
واجب ، پس بر عهده من هم هست که به وظیفه خودم عمل کنم و تکلیف خود را بدانم .))
سرانجام او موفق شد رضایت پدر و مادر را جلب کند و پدر در پایان گفت : (( من
ناراحت نیستم که او برود چون خدا خودش اورا به من داده خودش هم هر وقت بخواهد او
را از من می گیرد و من راضی ام به رضای حق .))
براتعلی
بالاخره به آرزویش رسید و به جبهه رفت او قبل از شهادتش دو بار به جبهه رفت و
سلامت بازگشت . هر موقع که می آمد خانه بخاطر اخلاق خوبش تمام اقوام برای دیدنش به
خانه شان می آمدند و خانه شان خیلی شلوغ می شد . او اخلاقی داشت که چون از راه دور
می آمد برای تمام بچه های کوچک سوغاتی می آورد و همین باعث خوشحالی بچه ها می شد و
آنها هم مشتاق بودند که وقتی براتعلی می آید او را ببینند.
دفعه
آخر که می خواست برود جبهه از مادرش خواست تا دست و پایش را حنا کند و بعد از پدر
و مادرش حلالیت خواست و به آنها گفت : (( اگر شهید شدم برام گریه نکنید .)) مادر
با شنیدن این حرفها به او اعتراض کرد و گفت : (( ان شاء ا... این دفعه هم سالم
برمی گردی . دیگر از این حرفها نزن.)) مادر براتعلی که ظاهرش را حفظ کرده بود اما
شب هنگام در بستر خواب ، تا صبح می گریست . انگار به براتعلی الهام شده بود که
دیگر به میان خانواده بازنمی گردد. او راهی جبهه شد و به جبهه شلمچه اعزام شد و در
همانجا هم به شهادت رسید . او آن موقع هجده ساله بود.
چند
روزی از عید نوروز می گذشت که برای خانواده اش خبر شهادت وی را آوردند . خانواده
خیلی ناراحت بودند اما او را لایق این شهادت می دانستند و آن هم بواسطه عشق و
علاقه اش به شهادت بود .
وقتی
پیکر مطهرش را پدرش از سردخانه تحویل گرفت و به حیاط خانه منتقل کردند و روی اورا
باز کردند چهره نورانی او را دیدند که با ریش بلند آرام خفته بود . مردم هم دین
خود را نسبت به این شهید بزرگوار ادا کرده و بسیار باشکوه در تشییع جنازه این شهید
شرکت کردند .
و
این گونه مردی بزرگ در ششم فروردین 1365 که سن کمی داشت ولی روحی بزرگ ، از میان خانواده پرکشید تا به
عشقش بپیوندد.
روحش
شاد.