
مرکز اسناد ایثارگران منتشر کرد:
قسمتی از کتاب؛
چند خیابان مانده بود تا به مسجد برسم. انگار مردم هم ترسان را گذشته بودند کنار و آمده بودند بیرون. چند نفری با عکس کوچکی در دست، نزدیکم آمدند:« خانم شما صبح میدان ژاله بودید؟»
وقتی جواب مثبتم را شنیدند، عکس ها را جلوی چشم هایم گرفتند و با نگرانی پرسیدند:« شما این خانم را دیده اید؟»
- شما این مرد را توی تظاهرات ندیده اید؟
- پسرم است. تازه پانزده ساله شده. پیراهن آبی تنش بود و شلوارلی! به نظرتان آشنا نمی آید؟
به چشم هایشان نگاه کردم؛ هم به چشم های کسانی که توی عکس بودند، و هم به چشم های نگرانی و پر از سوال کسانی که عکس ها در دست هایشان بود.
سری تکان دادم. هیچ چیز یادم نبود، جز صدای تیر و صدای شعار و صدای جیغ!...