سه‌شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۳
شش روایت خواندنی از شهید ابراهیم میرزایی
نوید شاهد خراسان شمالی :

ابراهیم میرزایی باغان

شش روایت خواندنی  از شهید ابراهیم میرزایی
سی ام شهریور 1347 در روستای باغان از توابع شهرستان شیروان دیده به جهان گشود . پدرش براتعلی کشاورزی می کرد و مادرش فاطمه نام داشت او دانش آموز سوم متوسطه بودو به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در نهایت در بیست و ششم دی ماه 1366 با سمت آر پی چی زن در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت تر کش به سر و چشم به مقام شهادت رسید م مزار وی هم اکنون در گلزار شهدا زادگاهش قرار دارد. گفتنی است برادرش رحیم نیز به شهادت رسیده است.

زندگی نامه :

ابراهیم بچه خیلی خوبی بود به نماز اهمیت میداد اعتقاد ش خیلی قوی بود دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستای باغان گذراند و برای ادامه تحصیل به شهر دبیرستان شریعتی شیروان رفت وضعیت درسی -اش خوب ومعدلش همیشه بالا بود وخیلی هم به درس علاقه داشت

کتاب جک

 یک بار از مدرسه بامن تماس گرفتند و گفتند چون درسهای ابر اهیم خوب است برای تشویق ابراهیم یک چیزی بیاورید آن موقع ابراهیم به جک خیلی علاقه داشت من هم کتابی خریدم که جک بود.

 جذب نیرو

او در مواقع بیکاری چون استعداد خط داشت وان موقع زمان جنگ بود در پایگاه به تبلیغات جبهه و جنگ و جذب نیرو برای جبهه فعالیت داشت .

خاطره ای از شهید الهی همرزم شهید میرزایی

 به کارهای بد و دروغ حساس بود خوش قول بود وهر قولی که می داد عمل می کرد اهل عصبانیت نبود همیشه خنده رو بود اخلاقش به قدری خوب بود که حاج آقا الهی که باهم شهید شدند وبا هم اعزام شدند می گفت این آقا ابراهیم پسر خوب و گلی است در ایام محرم در سینه زنی و مراسم ماه محرم شرکت می کرد.

 دوربین

 ابراهیم بیشتر از درس و دانشگاه صحبت می کرد آرزویش این بود که به دانشگاه برود و همیشه دوست داشت یک دوربین داشته باشد وضعیت مالی خوبی نداشت دوسه ماه پولش را جمع می کرد می گفت وقتی که رفتم منطقه بعد برگشتم از آن طرف دوربین می گیرم که قسمت نشد

 لباس

 دو سه روز مانده بود که به جبهه برود لباسی که به او داده بودند برایش بزرگ بود به من گفت لباس را برایم اندازه کن من در حال در ست کردن لباس بودم که مادرش رسید و گفت چرا دارید لباس تنش می کنید من احساس می کنم او هم برود شهید می شود  بعد مادرش را در آغوش گرفت و گفت این چه حرفی است مگر هر کسی برود شهید میشود به مادرش دلداری داد که با مادرش همان روز لباسش را درست کردیم :

 راه رفتن

 سری آخر با پدر شوهرم به کربلا رفته بودیم با کاروان نرفتیم خودمان رفته بودیم پدر شوهرم نمی توانست راه برود خیلی برایش سخت بود یادم آمد که ابراهیم در همین منطقه شهید شده است چشمم پر از اشک شد در دلم گفتم تو اینجا شهید شدی کمک کن پدر شوهرم گریه می کرد می گفت از اینجا من را برگردانید نمیتوانم ادامه بدهم متوسل شدم بعد از نیم ساعت استراحت بقیه راه را ادامه داد به طوری که من خودم تعجب کردم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده