نگاهی به زندگی نامه شهید حسن سنخواستی
زندگينامه
در يك روز برفي از فصل زمستان در 12 ماه مبارك رمضان در روستاي سنخواست 2 پسردوقلو به دنيا آمدند يكي از آنها را حسن و ديگري را حسين ناميدند .
حسن در سن 6 سالگي براي فراگيري قرآن به مكتب خانه رفت و در سن 7 سالگي راهي دبستان شد او علاقه زيادي به درس خواندن داشت او با وجود سن كمش در كارهاي كشاورزي كمك حال پدرش بود .
زماني كه تصميم گرفت كه به جبهه برود 12 سال بيشتر نداشت اما پدرش مخالفت مي كرد به خاطر سن كم او ، حسن بيشتروقت خود را در بسيج مي گذراند و شب ها با دوستان تفنگ را بر مي داشت و براي گشت به بيرون از روستا مي رفت .
دلش طاقت نياورد و تصميم جديش را گرفت او جبهه را بر هر چيزي مقدمتر مي دانست و نداي رهبر خويش را لبيك گفت .
او فرمان امام خميني (ره) را امري الزامي مي دانست و رفتن را هم امري ضروري ، به همين خاطر درس و مدرسه را ترك كرد .
شهيد در همان سال هاي ابتدايي جنگ اعزام شد در زمان آموزش چون شهيد از نيروهاي داوطلب بسيج محلي بود آموزشش را در شهر آشخانه گذراند . بعد از دوران آموزشي به سمت جبهه اعزام شد مدت زماني كه در جبهه بود چند بار براي مرخصي آمد.
تا اينكه در سال 1362 در عمليات خيبر شيميايي شد وبراي مداوا به بيمارستاني در تهران منتقل شد بعد از بهبودي چندين بار ديگر به جبهه رفت و در اين مدت از طريق نامه با خانواده در ارتباط بود و مسئوليتش امدادگري بود .
حسن بعد از مجروج شدن تصميم گرفت كه ازدواج كند و در مورد ازدواجش با برادرش مشورت كرد و از آنها كسب اجازه گرفت .
سرانجام در اواخر سال 1366 كه تقريبا 4 الي 5 سال از مجروح شدن و شيميايي شدنش مي گذشت كه بيماريش عود كرد و علائم شيميايي شدنش برتر گرديد .
او ابتدا به بيمارستاني در مشهد و از آنجا به بيمارستاني در تهران اعزام مي گردد و در همان بيمارستان به شهادت مي رسد .
« ويژگي هاي اخلاقي »
برادر شهید: حسن خيلي با ايمان و با صداقت بود و از خصوصيات بارزش دلسوزي و رحم بود، و سعی می کرد همیشه به اطرافیانش تا آنجایی که در توانش بود از هیچ کمکی دریغ نمی کرد.
خواهر شهيد مي گويد حسن خيلي فعال و كوشا بود ايشان رفتار احترام آميزي با پدر و مادر و اقوام داشتند .
به خاطر دارم كه او هميشه با قرآن و دعا مانوس بود و نمازش را اول وقت مي خواند خيلي از گناه و معصيت دوري مي كرد و به من مي گفت به جاي اينكه با دوستانت دورم جمع بشويد و حرف بزنيد به زندگي تان برسيد و در خواندن قرآن و دعا كوشش كنيد .
« آرزوي شهادت »
همسر شهيد حسن سنخواستي مي گويد ايشان هميشه به ياد جبهه بود و از بچه هاي جبهه و خاطراتش مي گفت . دلش مي خواست كه دوباره به جبهه برود به خاطر دارم زماني كه يكي از دوستانش در سال 65 به شهادت رسيده بود از نحوه شهادت او با حسرت حرف مي زد .
انگار دوست داشت به مانند او به شهادت برسد شهادت برايش آرزوي ديرينه شده بود . يادم هست كه چند روز قبل از اينكه حالش بد شود مي گفت چند شب است كه دائما خواب دوست شهيدم حميد را مي بينم كه به من مي گويد بيا برويم و من با ايشان رفتم و بالاخره به آرزويش رسيد .
« خبر شهادت »
همسر شهيد : خبر شهادت همسرم را برادر شوهرم داد او در مدرسه ابتدايي درس مي خواند از بچه ها شنيده بود كه قرار است روز بعد شهيدي را به اسم شهيد سنخواستي را تشيع كنند به خانه آمد و با صداي بلند فرياد زد .گفت : مادر قرار است فردا شهيدي را تشيع كنند اسمش شهيد سنخواستي است انگار نمي دانست برادرش است وقتي شنيدم فورا به خانه خواهر شوهرم رفتم سپردند .
« روزهاي آخر »
مادر شهيد : اواخر كه حال حسن بد شد او را خواستند ببرندحسن دست در گردنم انداخت و گفت حلالم كن مادر . مواظب همسر و فرزندم باشيد حرف مي زد و گريه مي كرد .
انگار خودش مي دانست ديگر برگشتن نيست اشك هاي پي در پي او را هرگز فراموش نمي كنم كه فقط مي گفت مادر حلالم كن .
« خواب مادر »
مادرشهید : قبل از اينكه خبر شهادت او را بدهند در يكي از شب ها خواب ديدم كه فردي سيد است كه به خانه ما آمد 2 مرغ در دستش بود.
گفت: مي خواهم يكي از مرغ ها را بكشيم و برايتان بگذارم من اصرار كردم ولي او به حرفم گوش نداد وقتي مرغ را كشت هيچ خوني از او بيرون نيامد و مرغ زنده ديگر را با خود برد.