خاطراتی از زبان همرزمان و پدر گران قدر شهید /حسن اسدی
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی :
در یکی از محله های خراسان
شمالی فرزندی به نام حسن به خانواده علی اصغر اسدی دیده به جهان گشود .مادر وی
بلبل نام داشت شهید تحصیلات ابتدایی خود را با موفقیت پشت سر گذاشت او شغلش کشاورز
بود به عضویت بسیج در آمد تا اینکه از طریق یگان خدمتی تیپ 18 جواد الائمه به جبهه
های حق علیه باطل اعزلام شد و در منطقه عملیاتی پنجه وین بر اثر اثابت ترکش خمپاره
به شهادت رسید
در ادامه خاطراتی را از زبان همرزمان و پدر شهید را می خوانیم
خاطره هم رزم ، حسن جعفری
بسم الله الرحمن الرحیم
من از سن کودکی با شهید حسن اسدی بزرگ شدم . در روستا مشغول کار کشاورزی و گوسفند داری بودیم . شهید حسن اسدی زیاد سختی کشید و مشکلات زیادی را تحمل کرد و برای مردم کار می کرد تا به سن 17سالگی در سال 1360 با هم از طریق کمیته انقلاب اسلام ما را دو روز آموزش دادن و به طرف جبهه اعزام کردند به گیلان غرب و از آن جا منتقل کردن به تنکاب نزدیکترین شهر عراق به خالقین رسیدیم . حسن همیشه نماز شب را تا نمیخواند خواب نمی رفت شهید حسن اسدی آرپیچی زن بود همیشه جلو خط بود موقع تانکهای عراقی آمدن آرپیچی می زد و همیشه داوطلب می شد برای کمین دشمن همیشه می گفت تا جان دارم برای اسلام می جنگم . حسن اسدی هیچ موقع از روزه و نماز اول وقت نمی گذشت من و حسن اسدی دوستان خیلی خوبی بودیم ما در منطقه ی جنگی سه ماه خدمت کردیم بعد سه ماه برگشتیم و بعد شهید 20 روز در روستای عرب بود و دوباره با هم در بسیج انقلاب اسلامی شرکت کردیم بسیج انقلاب اسلامی ما را از هم جدا کرد وآن ها را یک روز جلوتر اعزام کردن . بعد حسن رفت جبهه و در عملیات والفجر 4 و در همانجا به شهادت رسید .
خاطره هم رزم محمدرضا صحرائی
بسم رب الشهدا و صدیقین
ایشان متولد روستای عرب در
توابع شهرستان بجنورد می باشند که در دوران جوانی و شروع جنگ همراه جمعی از دوستان
با ایشان عازم جبهه های حق شدیم ؛ این شهید بزرگوار هم مانند دیگر شهدا فردی با
ایمان ، مردم دار ، خوش اخلاق بودند و همیشه سعی می کردند نماز خود را اول وقت
بخوانند و اکثر روزها را هم روزه می گرفتند و در بیش تر مواقع در حال و احوال خود
به سر برده و با دست گرفتن تسبیح به ذکر صلوات مشغول بودند . و سرانجام ایمان
بالای ایشان و عطششان برای شهادت باعث شد در عملیات والفجر 4 به درجه رفیع شهادت
نایل شوند . از پیکر پاک شهید فقط لباس ها و ساکش مانده بود که آن ها را به خاک سپرده اند.
حرف پدر
: همیشه چشم انتظارم که روزی حسن به خانه برمیگردد
از شش ماهگی حسن را با شیر گوسفند با مشقت و سختی ها کنار گوسفندان و در حال کشاورزی حسن را بزرگ کردم . حسن کل وقت خود را صرف مردم بود چوپانی می کرد و در کنار آن در کشاورزی کمک من بود .
حسن روزه می گرفت حتی دهانش را می بست مبادا روزه اش با ورودگردو خاک به دهانش باطل شود . نگاهش پاک بود . خیلی با ایمان بود.
حسن دو مرتبه از طریق بسیج به
خدمت رفت و مرتبه سوم گفت من بیابان زیر درختی خواب بودم که سیدی به خوابم
آمد و گفت اینجا چه میکنی باید بروی جبهه من راضی نشدم اما گفت من باید بروم و
شاید برنگردم
حسن موقع رفتن به من گفت پدر اگر شهید شدم برای من گریه نکن من راه خدا را می روم .
فعالیتهای فرهنگی ،ورزشی شهید در مسجل ، محل و ...:
بسیجی – کشاورزی – دامدار
برادر زاده شهید می گوید :
کوچه هایمان را به نامشان
کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با
آرامش به خانه می رسیم