فاتحان خرمشهر
نامش غلام شهرت كرمي كه در يك خانواده فقير و بيچاره در سال1340 متولد شد و در سن 7 ساله به مدرسه رفت و تا سال 1352 تحصيل مي كرد و مدرك پنجم را گرفت و البته از فقر و بيچارگي چون مدرسه كلاس ششم ابتدايي در محل نبود بايد میرفت در دهكده ها بنام سروك و غروه يا ياسوج و بودجه و درآمدي نداشت مجبور شد ترك تحصيل کند.


نام شهید : غلام

 نام پدر : عبدالمحمد

تاریخ تولد : 1340

محل تولد : منصور آباد

تاریخ شهادت : 61/1/13

محل شهادت : کرخه نور

زیارتگاه : وزگ

زندگينامه

  بسم الله الرحمن الرحيم

نامش غلام شهرت كرمي كه در يك خانواده فقير و بيچاره در سال1340 متولد شد و در سن 7 ساله به مدرسه رفت و تا سال 1352 تحصيل مي كرد و مدرك پنجم را گرفت و البته از فقر و بيچارگي چون مدرسه كلاس ششم ابتدايي در محل نبود بايد میرفت در دهكده ها بنام سروك و غروه يا ياسوج و بودجه و درآمدي نداشت مجبور شد ترك تحصيل کند و افتاد دنبال چوپاني كردن براي اين يكي و آن يكي تا بعد از دو سه سال ديگر كه 55 شد گفت برايم فايده اي ندارد باز چند نفري از اهالي وزگ كه مي آمدند به ياسوج كارگري مي كردند يك روز يكي از رفقاي آن گفت برادر بيا در ياسوج پهلوي ما در شركت كار كن شركت به نام شركت صديق مخصوص جدول هاي شهر و اسفالت بود متاسفانه رفت و شبها چون ماشين مال ده وزگ اياب اذهاب كارگرها بود و كرايه مي گرفت بعد از مدت 15 روزي كه در داخل شركت كار مي كرد متاسفانه در 25/3/56 ارديبهشت بود كه عصر همان روز كارگرها آمدند تا او رانزدخانواده اش در فكر فرو رفتند تا اينكه يك نفر كه سركارگر آنها هم بوده نيامده تا اينكه يك نفر از بچه هاي فاميلش كه همراه او بود با گريه و زاري گفت آخ غلام را ماشين زده است من را نگذاشتند كه بروم پهلويش آخ از حال آدم بد بخت و بي چاره  هيچ خلاصه خانواده او پدر و مادر و دائيان جمله مجبور شدند همان شب همگي ريختند بيمارستان عده اي گفتند برده اند او را شيرخوشيد تا اينكه يك نفر گفت او بيمارستان خدمات اجتماعي است رفتم پهلويش تا به طور كلي حال صحبت كردن را ندارد تا خلاصه ثابت شد كه در نزديكي پمپ بنزين يك ماشين مزدا 1600اتاق فلزي زد به قد او و او را به طور كلي خورد كرد كه پيشاني او يا ابروي وي اصلاً چندين برخيه خورده است او مدت چندين ساعت كه داخل بيمارستان بود خيلي طول كشيد تا بهوش امد گفت ماشين چكسي بود كه مرا زد متاسفانه تا يكي از اقوام هاي خود او است تا راننده وخود صاحب ماشين با برادرانش هم همانجا را گرفته اند براي ناراحتي او خيلي خيلي احساس ناراحت دارند به خود نشان مي دهند و حتي صاحب ماشين به دكتر مي گفت اگر مي داني كه اينجا خوب نمي شود تا ببرم او را بيمارستان شيراز دكتر گفت آقاي محترم همين جا انشاءالله تعالي خوب مي شود بعد از مدت 12 روز كه از بيمارستان بيرون آمد حالش كم كم رو به بهبود شد در خانه خودشان اهالي وزگ به ملاقاتي و از جاهاي ديگر قومان و خويشاني كه داشت به ملاقاتي او مي آمدند و مي گفتند كه خداوند رحم به تو كرده او مي گفت كه من يك روزي داشتم بميرم خداوند حتماً تقديرش را نياورده بود درضمن زحمات و رنج ها بسيار بسيار پدرش كشيد تا آن پسر را بزرگ كرد و قدر پدر و فرزند را مي دانست هميشه اوقات به پدرش مي گفت اي پدر بيچاره چقدر زحمات براي ما مي كشي دلم به حالت مي سوزد يعني دل سوختني او براي پدرش اين بود كه البته پدرش از يك چشم نابينا و داراي چهار خواهر كه يكي شوهر كرده و سه خواهر ديگر يكي از دست معلول مي باشد و دو خواهر كوچك هم الان در خانواده اش هستند و داراي چهار برادر كه يكي از آنها تقريباً 18 ساله يا 17 ساله مي باشد و بقيه كوچك هستند يكي از آنها محصل مي باشد و ديگر چوپان گوسفندان چند نفر و ديگري هم كوچك مي باشد خلاصه برادر غلام هر چه را فكر كني در خانواده بيچاره زندگي مي كرد و هميشه در فكر پدر نابيناي خود و آن خواهر معلول بود و.......... آن خواهر مي گفت كه من دستم معلول است غلام عصاي آن دستم است ديگر ناراحت نيستم كه دست ندارم خداوند دست داده است ديگر هرچه در باره اين برادر و خواهر بنويسم هنوز كم نوشته ام تا اينكه پدرش كار زراعت كشاورزي يا كاه زني يا كاه كشي داشت اين پسر اصلاً سرپيچي از فرمان پدرش نمي كرد نزد تمام بچه هاي محل خوب و خوش رفتاري مي كرد همه مي گفتند افسوس افسوس غلام كه پسر خوبي است از تمام كارهاي خير و كارهايي كه براي كسي پيش آمد مي كرد همكاري مي كرد تا سال 1359 كه اعزام به خدمت شد براي خدمت مقدس سربازي او هنگامي مشغول خدمت سربازي در جنگهاي حصرآبادان و خونين شهر و بوستان و ننگ رقابيه و دب هران شركت داشت و همواره از دست عراقي هاي مهاجم و بي دين درد دل مي كرد و مي گفت به هيچ چيز رحم نكردندو پيوسته مي گفت بايد در اين راه شهيد بشوم بهتر است تا بنشينم كشورم اين طور كنند خلاصه خيلي علاقه مند بود هر وقت مي آمد مرخصي اصلا حوصله ايستادن نداشت فقط در فكر خدمت مقدس سربازي بود و هميشه ياد از وقتي كه به سربازي نرفته بود براي پدرش كارهايي انجام مي داد كه خيلي خيلي براي او ناراحتي مي كرد تا اينكه پس از مدت سي و پنچ روز كه در جبهه بوستان تركش خمپاره خورده بود پدرش گفت پدر جان آمده اي مرخصي تا برويم پهلوي دكتر تركش را در بياورد او قبول نكرد گفت كارت نباشه من خون پاك نبودم بلكه بايد شهادت نصيب من شود و هر وقت به مرخصي مي آمد اصلا مردم را طوري تشويق مي كردو مي گفت اي مردم آدم بايد برود و وضع جبهه را ببيند و با بعضي هم بحث مي كشيد كه آدم و سپاه و بسيج همه شهرها و دهكده ها در جبهه هستند به جز وزگ كه در هيچ قسمت شركت نمي كند باز به فكر جبهه مي افتاد مي گفت كاش نيامده بودم مرخصي حالا حمله مي خواهد شروع شود چه كسي همكاري از همكارن من مي كند و بار ها مي گفتد اي كاش كه من در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل اين طور مي شدم و آرزو دارم كه حالم بعد از اين تركش خوب بشود تا دين خود را ادا نمايم و به جمهوري اسلامي ادا كنم و آنچنان در جنگ اسلام عليه صدام تكريتي بخروشم كه با چنگ دندان از حريم اسلام دفاع كنم وبعد از پيروزي عظيمي دست من را خداوند تبارك وتعالي بگيرد وبخيل شهيدان بپردازم كه آن آرزوي حسين نصيب او شد الحمد الله وبه آرزوي خود رسيد وبار ديگر دشمن زبون را محكوم وبا خون پاكش اسلام را آبياري نمود شهيد خواهر معلول دارد كه بارز با خواهرش صحبت مي كرد ومي گفت كسي فرمان به اين خواهر معلولم ندهد من وقتي مي بينم او يك دست دارد خيلي ناراحت مي شوم و مي گفت خداوندا بايد من معلول بودم چون پسر عيب ندارد اما خواهر من يا دختر كسي ديگر خوب نيست هم چنين عيبي ديگر هر چه درباره اين برادر شهيد بنويسم در برابر قرآن مجيد كم نوشته ام چون علاقه به اسلام وقرآن داشت هر ده دقيقه بيست الي سي ماچ عكس امام خميني را مي كرد و مي گفت قربان تو امام جونيم ودرباره خواهر به خانواده شان مي گفت اگر كسي با اين خواهر من كار اضافه انجام دهد من اصلا اينجا نمي مانم چون من عصاي اين خواهر هستم او پيش بنده عزيز ودلسوز هست ديگر درباره پدرش كه نابينا مي باشد وشكم او هم پاره شد كه هنوز از بدبختي و بي چاره اي عمل نكرده وحالا از داغ پسر شهيد خود افتخار مي كند ومي گويد خدايا شكر خدايا شكر كه با اين حال بدبختي وپيري ونابينا يك شهيد به نام غلام تقديم امام (ع) داده ام افتخار مي كنم  وبه گفته يكي از هم سنگران او آمده خانواده او به مرخصي وعهد وپيمان خود وشهيد غلام را تعريف كرد گفت من با برادرم غلام نامه و وصيتنامه به همديگر داده ايم كه اگر من شهيد شدم من را به گچساران ببرد واگر او شهيد شد او را به ياسوج و دهكده وزگ ببرم متاسفانه شهادت نصيب سرباز وظيفه كرمي شد او را نجات دادم فقط متاسفانه ناراحتي من يك جاست كه من را نگذاشتند همراه جنازه او بيايم گفتند احتياج از نيرو داريم نبايد تو بروي ومرز شهيد شدن او در حقيقت كه در چندين جبهه كه من وشهيد كرمي همسنگر بوديم او هميشه اوقات مي گفت من مي خواهم عراقيها را بكشم بخداي واحد قسم است من كوتاهي نمي كنم او سربازي رشيد و زرنگ بود در چندين نفر از هم قطاران خيلي خيلي فعاليت و كوشش بسيار براي پيروزي داشت حتي چند نفر از هم قطاران وي كه مال استان اصفهان واهواز و سميرم وگچساران و مشهد بودند همه مي گفتند ياسوجي ها خيلي زرنگ ونترس هستند او هم عشق شهادت در دلش بود وطرز شهيد شدن او اين بود كه در جبهه بوستان يك تانك را منهدم كرد و تشويقي به او دادند كه الان متاسفانه داخل دفترچه خاطرات او گم شده با دفتر وبه قول همقطار اوكه آمده خانه شهيد مي گويد كه اصلا برادر شهيد برادري پاك و با خداوند خود بارها مي گفت عهد بسته ام كه شهيد شوم در قضا روز شهادت وي مورخه 2/11/61 بعدازظهر در جبهه دشت سبز بعد از نماز جماعت خودم رفتم مخابرات به برادر شهيد گفتم لازم نيست شما بيايد بيرون خلاصه به من گفت كارت نباشد خلاصه با كمال تعجب من تا رفتم مخابرات و برگشتم آمدم عده اي از بچه ها داخل ميدان سنگها افتاده اند يك مرتبه چشمم به برادر شهيد كرمي افتاد تا او هم درخاك افتاده است ناراحت شدم و او را بلند كردم و به سنگر بردم خلاصه با كمال ناراحتي ديدم كه او نالان نالان مي كند و من خيلي ناراحت شدم و هر چه در داخل سنگربا او صحبت كردم تا او اصلا صحبت نمي كندگفتم خدايا چه كار بايدكنم بيادم آمد كه تلفن بزنم تلفن زدم يك مرتبه آمبولانس كه آمد خواستم همراه او بيايم نگذاشتند ومن خيلي خيلي ناراحت شدم گفتم خلاصه شهيد كرمي لقمه پاك بود كه شهيد شد و ما نا پاك بوديم خدايا شكرت خدايا شكرت و او هميشه اوقات علاقه اي خاص به اسلام داشت در هر لحظه اي كه پيامي از طرف رهبر ما صادر مي شد اينقدر عشق مي ورزيد كه ديگر جاي گفتن و نوشتن نيست واو هميشه عكس امام (ع) ويك جلد قرآن كوچك در جيب خود داشت و هميشه اوقات به مردم راهنمائي مي نمود كه مردم بايد اسلام شناس باشيم ورهبري مثل امام خميني را پشتيباني كنم تا خونهاي شهيدان ما نابود نگردانند ومي گفت  اگر ما وظيفه اي كه بر گردن داريم از كاركردن كشاورزان يا دامداران يا وظيفه انساني كوتاهي كنيم گناه بزرگي به مملكت مان كرده ايم وراه شهادت را خودم قبول كرده ام ومي گويم خدايا خدايا اگر خونم پاك باشد بايد شهيد شوم كه به حمدالله  نصيب او گرديد البته پدر ومادرش وهمين خواهر معلولش وخواهران كوچك وبرادران كوچك وفاميلهاي وي خدارا شكر مي گويند كه چنين فرزندي خداوند به آنها اعطا نمود كه در راه اسلام شهيد شود
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده