شهید اردیبهشت
يکشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۴۴
شهید محمدتقی حیدرزاده فرزند حسین در سال 1344 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او در تاریخ 10/2/61 در جبهه خرمشهر در حین پیشروی برای آزادسازی خرمشهر از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

پسرم 17 سالش بود که تصمیم گرفت به جبهه برود. آن موقع در مدرسه امیر کبیر درس می خواند. او رفت به مدرسه و فتوکپی شناسنامه اش را آورد و جلوی من سنش را 18 سال کرد چون بالای هجده سال می توانستند به جبهه بروند.

وقتی می خواست رضایت مرا جلب کند به من گفت مامان جون شما باید اجازه بدهید تا من بروم چون اسلام به من احتیاج دارد و من باید بروم . از دینم دفاع کنم. او می گفت مادر من میدانم شما مرا خیلی دوست دارید و نمی توانید دوری من را تحمل کنید ولی اگر اجازه بدهید من بروم تمام کارهایم خود به خود درست می شود و من تا اجازه شما را نگیرم به جبهه نمی روم و من در نهایت راضی شدم و گفتم برو پسرم تو که از علی اکبر امام حسین (ع) عزیزتر نیستی. برو خدا به همراهت چون که اسلام به تو دستور داده بروی و پسرم خندان بلند شد و دست روی شانه هایم گذاشت و گفت رحمت به شیزی که خوردی... بسیار خوشحال شد و سپس به سمت پایگاه رفت برای ثبت نام. وقتی می رفت به من گفت: مادر دعا کن جنازه ام را بیاورند و من شهید شوم.

پسرم خیلی عاشق امام حسین (ع) بود در مراسم عزاداری شرکت می کرد. تابستانها می رفت و در کارخانه دایی اش مشغول به کار می شد. از حقوقش کمربند علم خریده بود و با سن کمش علم به آن بزرگی را بلند می کرد. همیشه مردم می گفتند: این پسرت ماشاءالله چه قدرتی دارد. این قدرتش به سنش نمی خورد. نسبت به سنش خیلی قوی و درشت بود.

وقتی از کارخانه برمی گشت می گفت: من می خواهم مانند کارگران کار کنم تا دستان پینه ببندد چون امام خمینی فرمود: من به دستان پینه بسته کارگران بوسه می زنم.

دوستان پسرم از موقع شهادتش می گویند م با محمدتقی مشغول جمع آوری مهمات بودیم و خیلی تشنه مان شده بود. من رفتم آب آوردم و به او هم تعارف کردم و گفتم کمی آب بخور خیلی خسته شدی ولی او امتناع کرد و گفت: می خواهم تشنگی را تحمل کنم تا اگر شهید شدم مانند امام حسین (ع) تشنه شهید شوم و وقتی من از سنگر بیرون رفتم و دوباره برگشتم دیدم که محمدتقی شهید شده و تیری به سرش خورده است.

پسرم عاشق شهادت بود و وقتی استاد مطهری شهید شده بود داشت تلویزیون تماشا می کرد و گفت می شود من هم با یک تیر در سرم شهید شوم و انگشتش را روی پیشانی اش گذاشت و درست هم از همان نقطه که دست گذاشته بود تیر خورد و شهید شد. خوش به حال او و تمام شهدا.

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم  
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده