خاطرات شهید خلیل الله بهاری از زبان همسرش
شهيد بهاري سال1338درروستاي تاتارودريک خانواده ي مذهبي متولد شدند،پدرايشان روحاني بود.ايشان مدرسه نرفته بودوچندکلاس درنهضت سواد آموزي تحصيل کرده بودبااينکه خواندن ونوشتن بلدنبودولي ازهوش ودرک بالايي برخورداربود،ودرسن17سالگي که من باايشان ازدواج کردم،کشاورزي مي کرد.
اوخيلي مهربان بود،هرچندخودش پول نداشت از کسي قرض مي گرفت وبه ديگران کمک مي کرد.وقتي ايشان به سربازي رفت فرزند اولم صديقه به دنياآمده بود،اوقبل ازتولدبرايش اسم انتخاب کرده بودکه اگردخترشدصديقه واگرپسرشدمحمد جوادبگذارد،اودخترخيلي دوست داشت وخيلي خوشحال بود وبرايم يک دستبند1100توماني هديه آورد.زماني که امام (ره)به ايران آمدندشهيدبهاري يک سال خدمت بودکه فرارکردند،به فرمان امام(ره)دوباره به سربازي رفتند،بعدازخدمت سربازي به بجنورد
آمديم،مستاجربوديم وبعداستخدام سپاه شدند،اويکسره درمنطقه ي کردستان بودودوبارهم درآنجامجروح شده بود،يک بار ازناحيه ي ران ويک بارازناحيه ي ساق پاي راست،باردوم ايشان راباهواپيمابه بيمارستان تهران بردندودرآنجادکتربهاري پايش راعمل کرده بودکه3ماه درگچ بود،بعداز3ماه برايش تلگراف زدندواوگچ پايش راخودش بازکردوبه منطقه ي کردستان رفت.اين3ماه که مجروح شده بودودرمنزل بود به ما خيلي خوش گذشت.اوهروقت ازجبهه برمي گشت بيشترازخوبيهاي جبهه براي ما تعريف مي کردومي گفت:(من به اين زودي شهيد نمي شوم،بايدبرويم وفلسطين راهم آزادکنيم.)
اوهم درخانه بافرزندان وهمسروهم دربيرون خيلي خوب بود،وقتي منزل بودنددرکارهاي خانه به من کمک مي کردند،غذادرست مي کردوازبچه هانگهداري مي کرد.او امام راخيلي دوست داشت ووقت گرفته بود که ماراهم به ديدن امام(ره)ببردکه قسمت نشد.
به علت اينکه تمام وقت،ايشان درجبهه بودندورفت وآمدبرايشان سخت بود،پسرکوچکم40روزه بود که به اروميه کوچ کرديم،هرچه اطرافيان گفتند:(به غربت نرويد)من گفتم:هرجا همسرم باشدمي روم،هيچ چيزي راباخودمان نبرده بوديم،وقتي به تيپ آنجا رسيديم به شهيد بهاري گفتند:(چرانگفتيد ماشين بفرستيم شما رابياورد؟)گفت:(من هيچ چيزي نداشتم فقط يک سفره داشتم که جمع کردم وآوردم.)
اوهيچ وقت به ما نگفته بود که چه مسئوليتي داردتازه به اروميه رفته بوديم، يک روزگفتند:(آقاي بهاري چه کاره است؟)گفتم:نمي دانم وقتي ايشان برگشت،گفتم:شما چه کاره هستيد ازمن شغل شما راپرسيدند؟گفتند:(بگوييد
بسيجي است.)فرداي آن روزوقتي ازمن دوباره سوال کردندگفتم:بسيجي است،گفتند:(به بسيجيها که خانه سازماني نمي دهند!)وبعدازشهادت وقتي شهيدکاوه درمراسم ايشان صحبت مي کردمتوجه شدم که فرمانده ي گردان بوده است.بعدازگذشت10روزکه دراروميه بوديم،شهيد بهاري يک جلسه دراهوازباآقاي محسن رضايي داشتندوبه اهوازرفتندوبعداز10روزبرگشتند،ما6ماه درخانه هاي سازماني اروميه بوديم که اوبه شهادت رسيد.آخرين باري که شهيدبهاري به منطقه مي رفتند،گفتند:(ديشب خواب ديدم يک جلسه اي بودکه امام(ره)به من گفتندفلاني وفلاني رفتندشما هم زودپوتين هايتان رابپوشيدوبرويد)همان شب او ودوستانش مراسم حنابندان داشتند وصبح که مي رفتندپلاکشان راجاگذاشته بودند،من ازطبقه ي پنجم به اواشاره کردم پلاک شما جا مانده است،گفتند:(اشکال ندارديک پلاک ديگر دارم)اورفت،بعدازيک هفته زنگ زدوگفت:(مي خواستم به مرخصي بيايم ولي درمنطقه اعلاميه پخش کرده اندکه مي خواهندشهرهارابگيرندبنابراين نمي توانم بيايم)بعدازآن هم به شهادت رسيدند.