نوید شاهد - «هیچ‌کس به بهره مادی سابقه جبهه فکر نمی‌کرد و اعتقاد به باورهای دینی راسخ‌تر شده بود. وقتی اولین حقوق مرا پرداختند آن را پس زدم و با خنده گفتم: یعنی چه؟ من که حقوق نمی‌خواهم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات "محبوبه ربانی‌ها" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات جبهه/ یعنی چه؟ من که حقوق نمی‌خواهم!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه محبوبه ربانی‌ها، دوم اردیبهشت 1342 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نام‌های حاج‌تراب ربانی‌ها و سکینه برادران بزرگ شد، مادرش خانه‌دار و پدرش نانوا بود و دارای تحصیلات کارشناسی مامایی است. ایشان با اعلام نیاز جبهه‌ها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی، بیمارستان امام خمینی (ره) و بیمارستان صلاح‌الدین ایوبی به بیماران خدمات ارائه داد.


 یعنی چه؟ من که حقوق نمی‌خواهم!

محبوبه ربانی‌ها از زنان امدادگر استان قزوین روایت می‌کند:
ماه رمضان بود که زمزمه عملیات جدیدی به گوشم رسید و دوباره دغدغه جبهه دلم را از جا کند. خیلی زود با مینی‌بوس عازم ورزشگاه تختی شدیم. تعدادمان به 20 نفر هم نمی‌رسید. دست کم سه – چهار روز قبل از عملیات به منطقه رسیدیم و مستقر شدیم. 

عملیات رمضان در تاریخ بیست و یکم ماه مبارک رمضان مصادف با بیست و سوم تیر با رمز«یا صاحب‌الزمان ادرکنی» آغاز شد. روزها طولانی بود و از آسمان آتش می‌بارید. با این وجود اکثر پرسنل روزه می‌گرفتیم. فضایی که در آن قرار داشتیم خیلی خوب و مساعد بود. از دروغ، بهتان و ناسزا خبری نبود. 

هیچ‌کس به بهره مادی سابقه جبهه فکر نمی‌کرد و اعتقاد به باورهای دینی راسخ‌تر شده بود. وقتی اولین حقوق مرا پرداختند آن را پس زدم و با خنده گفتم: یعنی چه؟ من که حقوق نمی‌خواهم. 

نه فقط خواهران بلکه برادران نیز همین اندیشه را داشتند. چیزهایی که در جبهه می‌یافتیم خیلی بیشتر از پول و طلا برایمان ارزش داشت و به سختی‌هایش می‌ارزید. من اولین بار در جبهه با نماز شب آشنا شدم. بچه‌هایی که بلد بودند به بقیه نیز آموزش می‌دادند. همه با هم دعای توسل و کمیل می‌خواندیم.

این کارها از قبل برنامه‌ریزی نشده بود و ناخودآگاه در آن فضا شکل می‌گرفت. ما تا جایی پیش رفتیم که دیگر برایمان فرقی نمی‌کرد مجروح عراقی باشد یا ایرانی. همین که انسانی به کمک احتیاج داشت آستین‌ها را بالا می‌زدیم و دردها را تسکین می‌بخشیدیم. 

هیچ وقت پیش نیامد که سفره بیندازیم، دورهم بنشینیم، غذا بخوریم و بعد سر کار برویم. من معمولا در کنار خانم بابایی بودم. به مسئولیت خود رسیدگی می‌کردیم، مواقع خستگی دو چای لیوانی قندپهلو می‌ریختیم و با لذت می‌نوشیدیم. کسی در قید و بند چیدن سفره سحری و افطار نبود و گاهی همان یک استکان چایی می‌شد افطار ما.

در همان روزهای اول، نیمه‌های شب و در تاریکی هوا، نیروهایی آمدند که کل لباس‌های آنها از سر تاپا خاکی شده بود و پاهایشان به قدری غرق گل بود که پوتین‌های آنان پیدا نبود. خزه‌های لجن و گل و لای تمام سر و صورتشان را پوشانده بود. وقتی علت را جویا شدیم گفتند: عراقی‌ها ما را گیر انداخته بودند و به زحمت خودمان را از محاصره نجات دادیم. 

با دیدن شکل و شمایل آنها، قیافه کارکنان درهم رفت و کسی حرف نزد. تنها یکی از بچه‌ها که در این امور کنکاش بیشتری می‌کرد گفت: لابد عملیات برادران چندان موفق نبوده! آن شب پوتین‌ها و لباس‌های رزمنده‌ها را شستیم و کلی گریه کردیم و دعای توسل خواندیم. 

من در عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس حس خوبی داشتم ولی در عملیات رمضان چیزی جگرم را چنگ می‌زد و دلم آشوب بود. گویی مشیت الهی سرنوشت دیگری را مقرر فرموده بود. در این عملیات با اینکه محدوده پاسگاه زید عراق به تصرف درآمد و لشگر 9 زرهی دشمن منهدم شد ولی اهداف آن بطور کامل تامین نشد و خرسند وافی حاصل نگردید.

منبع: جلد چهارم کتاب به قول پروانه( خاطرات محبوبه ربانی‌ها از زنان امدادگر استان قزوین)

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده