نوید شاهد - در روایتی از پدرشهید "حمیدرضا صالح‌پور"از شهدای دوران دفاع مقدس آمده‌است: «قبل از اعزام به جبهه، لباس نيروي هوايي را که در خانه داشت، به من داد و گفت: مادر از اينها مواظبت كن. من برگشتم مي‌خواهم این لباس را به‌پسرم بدهم.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "حمیدرضا صالح‌پور" بيست و سوم شهريور 1340 در شهرستان تهران به دنيا آمد. پدرش هدايت الله، راننده بود و مادرش سارا خاتون نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. پنجم مهر 1360 باسمت آرپيجيزن در آبادان بااصابت تركش به سينه و پا، شهيد شد. پیکرش را در امامزاده محمد (ع) شهرستان كرج به خاك سپردند.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از والدین شهید "حمیدرضا صالح‎پور" است:

یادگاری‌ای برای پسرم

قبل از اعزام به جبهه لباس نيروي هوايي را که در خانه داشت، به من داد و گفت: مادر از اينها مواظبت كن. من برگشتم مي‌خواهم این لباس را به‌پسرم بدهم، گفتم: مگر كجا مي‌خواهي بروي؟ گفت: مي‌خواهم به‌جبهه بروم. گفتم: همين جا نيروي هوايي خدمت ميكني، چه فرقي دارد؟! اینجا هم جبهه است. گفت: نه ميخواهم بروم دوست دارم پيروز شويم. گفتم: برو خدا پشت و پناهت. تو سرباز امام زمان (عج) هستي. خدا پشت و پناهت باشد. همين طور كه ايستاده بود او را بوسیدم. گفت: آن نوارهای من را پاک کنید و صوت قرآن ضبط كنيد.

حجاب حجاب حجاب

هر 5 روز یکبار تلفن مي‌زد. يك خواهر داشت كه هميشه به او مي‌گفت: «حجابت را رعايت كن.» چون خواهرش او را خيلي دوست داشت حرفش را گوش مي‌كرد.

من پدر شهيد حميدرضا هستم. من فقط يكبار خواب ديدم. خيلي خوشحال و خندان بود. به من گفت: بابا ناراحت نباش. من جايم خوب است.

خاطرات زيادي از او دارم. تقريباْ اول جنگ بود كه ايشان گفت: منادي نماز جمعه دعوت كرده که جوان‌ها از جبهه استقبال كنند چون خيلي نياز داريم. حميدرضا گفت: آقاجون من هم به اين زودي نمي‌روم بانه. گفتم: برو و رفت.

گروه شهید چمران و دلاوری در گردان ثامن الائمه

بعد از چند روز آمد و گفت: مي خواهم بروم لبنان آموزش ببينم. گفتم: هر جا كه بروي آسمان همان رنگ است. كار خودت را انجام بده. هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود و او به گروه شهيد چمران پیوست. كارهايي كه مي‌كردند فعاليت‌هايي كه انجام  مي‌دادند گاهي براي ما تعريف مي‌كرد كه من به خاطر ندارم در عمليات ثامن‌الائمه اينها هفتاد نفر بودند كه مسئول تخريب يك پل بودند. همين‌طور كه هم‌رزمهايش تعريف مي‌كردند مي‌گفتند: اينها مي‌جنگيدند بر عليه چمران كه تير مستقيم به او مي خورد. همانجا شهيد مي‌شود. 12 روز طول كشيد تا به دست ما رسيد.

الهام شهادت

هنوز خبري از ايشان نبود ولي به من الهام شده بود كه او مي‌خواهد شهيد شود. تمام ظرف‌ها را پر از آب كردم. گفتم: مهمان‌ها مي آيند. بگذار آب آماده داشته باشیم. رنگ لباسم زرشكي بود. رفتم عوض كردم. لباس مشكي پوشيدم. يكي كه مي آمد، مي‌گفتم: خبر شهادتش را آوردند. ترشي گذاشته بودم. تو زير زمين بود. فقط مي‌خواستم سركه‌اش را بريزم همين كه رفت سركه‌اش را ريختم. دلش را نداشتم مي‌خواستم از پله ها بيايم بالا روي پله دومي بودم كه پسر كوچكم گفت: مامان همكار حميدرضا زنگ زد، گفت: پای حمید زخمي شده اورا به‌پزشك قانوني بردند. گفتم: احتمالا شهيد شده که پزشک قانونی بردند. 

پدرش هم تهران بود به او هم زنگ زده بودند. آمد نمي‌خواست بروز بدهد. گفت: زنگ زدند. گفتند: زخمي شده. گفتم: با هم برويم كه همسايه‌ها نگذاشتند من بروم. پدرش با همسايه ها رفتند شيراز پیکرش را آوردند.»


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره فرهنگی و تبلیغات
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده