خاطره ای از سیده زهرا صالحی خوانساری، فرزند شهید
نوید شاهد- امضایی از بهشت عنوان خاطره ای است از سیده زهرا صالحی خوانساری، فرزند شهیدی که برگه امتحانی دخترش را خودش امضاء کرد.

کرامات شهدا - امضائی از بهشت

نوید شاهد: پس از اینکه مجالس ترحیم پدرم در تهران تمام شد، مادرم به قم که در این شهر زندگی می کردیم، بازگشت و به اتفاق برادر بزرگم که 15 ساله بود برای شرکت در مراسم ترحیمی که بستگان پدرم گذاشته بودند به خوانسار رفت. من که 12 سال داشتم با سه خواهر و یک برادر کوچکترم نزد خاله و دوست مادرم در خانه ماندیم تا مادرمان ازخوانسار به قم بازگردد. فضای حزن و غم و گریه برخانه ما حاکم بود. خواهرانم که 1/5 و 4 ساله بودند مرتب گریه می کردند. نزدیک غروب از زیر زمین منزل صدای قرائت قرآن پدرم را به مدت چند دقیقه شنیدیم. با ترس و دلهره به اتفاق خاله و دوست مادرم درحالی که از شنیدن این صدا به گریه افتاده بودیم. به زیرزمین منزل رفتیم. هوا تاریک شده بود و بر اضطراب ما می افزود. همه جا را مضطربانه گشتیم ولی چیزی ندیدیم. صدای تلاوت قرآن پدرم دو سه بار تکرار شد و ما هم هربار به شدت گریه می کردیم. هر بار هم که به زیرزمین می رفتیم و برمی گشتیم چیزی دستگیرمان نمی شد. در آخرین مرتبه از زیر زمین که بالا آمدیم در منزل را باز دیدیم. معلوم شد بعد از رفتن مادرم کسی آن را نبسته است. در را بستیم و به گریه ادامه دادیم. عصر آن روز که از مدرسه به منزل آمدم مسئوولان مدرسه در همان روز برای پدرم مجلس ترحیم گذاشتند و از ایشان تقدیر کردند و به من هم برگه امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند این برگه را به تایید مادرت برسان.

همان شب قبل از خواب در این فکر بودم که چگونه فردا این برگه را با شهادت پدر و غیبت مادرم که به خوانسار رفته بود بدون امضاء به مدرسه تحویل بدهم. در همین نگرانی به خواب رفتم. درخواب پدرم را دیدم که با همان لباس روحانی به منزل وارد شد. طبق معمول که همیشه زبانزد فامیل بود، با بچه های کوچک خانه گرم گرفت و آنها را در آغوش کشید و به هوا بلند کرد و بوسید. از او پرسیدم: آقا جان ناهار خورده اید؟ گفت: نه نخورده ام. وقتی خواستم به آشپزخانه بروم و برای او غذایی آماده کنم، یک دفعه گفت: زهرا جان آن ورقه را بده امضاء کنم. من که به یاد برگه برنامه امتحانات نبودم پرسیدم: کدام ورقه؟ پدرم گفت: همان که امروز در مدرسه به تو داده اند تا امضاء شود. ناگهان ماجرا یادم آمد. رفتم آن را از کیفم در آوردم و به پدرم دادم. دنبال خودکاری گشتم. عادت پدرم این بود که با خودکار قرمز اصلا نمی نوشت ولی من هرچه می گشتم و خودکار دم دستم می آمد قرمز بود. بالاخره خودکار سیاهی پیدا کردم و به پدرم دادم. ایشان خودکار را از من گرفت و در حاشیه برگه نوشت: اینجانب رضایت دارم و کنار آن را امضاء کرد.

پس از اینکه پدرم برگه را امضاء کرد به آشپزخانه رفتم تا برای او غذا بیاورم، ولی وقتی با سینی غذا بازگشتم، دیدم در اتاق نیست. با عجله به حیاط خانه مراجعه کردم، دیدم مثل همیشه که به کار در باغچه علاقه داشت باغچه را بیل می زند. پرسیدم: چه می کنی؟ گفت: عید نزدیک است و من باید سر و سامانی به این باغچه بدهم. پس از آن یک دفعه دیدم پدرم نیست. دویدم و همه جا را از زیرزمین تا اتاق های بالا را با عجله گشتم، ولی پدرم نبود. گریه زیادی کردم که چرا پدرم رفت. بر اثر گریه و سرو صدا و ناله از خواب بیدار شدم. روز بعد که آماده رفتن به مدرسه شدم وسایلم را که در کیف مرتب کردم، ناخودآگاه چشمم به آن ورقه افتاد، حسی درونی به من گفت به آن برگه نگاهی بیندازم. با کنجکاوی به آن نگریستم. دیدم با خودکار قرمز به خط پدرم جمله " اینجانب رضایت دارم" نوشته شده است و زیر آن هم امضای همیشگی پدرم درج شده است.

بعد از این ماجرا یکی از دوستان پدرم به نام آقای فرزانه که این جریان را شنیده ولی باور نکرده بود، یک روز به خانه ما آمد و در حالی که متاثر بود، گفت: پدرت را در خواب دیدم که سه بار به من گفت: فرزانه شک داری، در شک خود تا قیامت بمان!

از حوادث عجیب دیگری که قبل از چهلم پدرم در روزهای آغازین سال 1363 اتفاق افتاد این بود که مرد غریبی که او را نمی شناختیم ولی می گفت با پدرم سابقه دوستی دارد به خانه ما آمد و گفت: وقتی من قضیه امضای پدرت را شنیدم، با خودم گفتم اگر این قضیه درست باشد، این شهید به علامت صحت این حادثه باید پسرم را که در جنگ قطع نخاع شده است شفا دهد. او گریه می کرد و می گفت: پس از این پسرم شفا یافت. او پسر خود را که یک جوان بیست و چند ساله بود به همراه خود به منزل ما آورده بود.

مادرم هم چند بار پدرم را در خواب دید. پدرم در خواب به او تاکید کرده بود، در این قضیه که من برگه زهرا را امضاء کرده ام هیچ شک و تردیدی مکن.

شهید صالحی خوانساری متولد 1323 و در زمان شهادت (سال1363 ) چهل سال داشت. قبلا خیاط بود و بعد به کسوت روحانیت درآمد. از شاگردان آیت الله سعیدی بود و در حسینیه خوانساری ها در خیابان نیروی هوایی تهران اقامه جماعت می کرد و مسئوول بسیج این پایگاه بود.

وی در تاریخ 1363/11/30 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم، در قطعه چهارم ردیف 5 مدفون است.

منبع: کتاب لحظه های آسمانی/ غلامعلی رجایی/ ناشر: نشر شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده