معرفی کتاب
سه‌شنبه, ۰۳ تير ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۲۷
نوید شاهد – کتاب «امدادگری که از آمپول می‌ترسید» مجموعه خاطرات کوتاه رزمنده دوران دفاع مقدس «محمدحسین ره آموز» در اولین اعزام بسیجیان بجنوردی به جبهه در سال 1359 است که به قلم محمدحسین ره آموز و خانم سمیه عطاران از نویسندگان حوزه دفاع مقدس نگاشته و منتشر شده است.

به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی؛ کتاب «امدادگری که از آمپول می‌ترسید» مجموعه خاطرات کوتاه رزمنده دوران دفاع مقدس «محمدحسین ره آموز» است که توسط او و «سمیه عطاردی» نوشته‌شده است. حکایت این رزمنده آن‌قدر شیرین و خواندنی است که می‌تواند سالیان سال نقل محفل جوانان و جوانمردان باشد. این کتاب در 1000 نسخه و 120 صفحه توسط انتشارات معبر، سال 1399 به چاپ رسیده است.

حکایتی شیرین از یک رزمنده دوران دفاع مقدس

در مقدمه این کتاب آمده است:

بعد از پیروزی باشکوه انقلاب اسلامی، استکبار جهانی با همراهی بیش از 30 کشور مستقیم و غیرمستقیم از سال 1359 به کمک صدام آمدند تا به خیال خود مردم ما را به‌زانو درآورده و انقلاب نوپای اسلامی ایران را از بین ببرند؛ اما فرزندان خمینی کبیر (ره) با درس گرفتن از مکتب عاشورا مردانه به صحنه آمده و تا پای جان در مقابل زورگویی­‌ها و تجاوز دشمنان ایستادگی کردند و اجازه ندادند ذره­‌ای از سرزمین اسلامی­‌شان در تصرف دشمن بماند.

شور و اشتیاق جوانان برای حضور در جبهه­‌ها به حدی بود که گاهی مسئولین کشور در ساماندهی و تجهیز داوطلبان به مشکل برخورده و به‌ناچار در فراخوانی­‌ها، بخش زیادی از نیروها از اعزام جا می­‌ماندند. به دنبال پارتی گشتن برای اعزام و دست‌کاری در تاریخ تولد شناسنامه‌ها و حضور پنهانی جوانان کم سن و سال در بین نیروهای اعزامی، نمونه‌­های بی­‌بدیلی از روحیه ایثار و شهادت جوانان را پیش چشم جهانیان به نمایش می‌گذاشت.

در بخشی از این کتاب آمده است:

به دلیل گزارش­‌های ستون پنجم و بمباران­‌های مکرر دشمن، بچه­‌ها مجبور بودند هر یکی دو روز یک­بار محل استقرارشان را عوض کنند.

محل استقرار بچه­‌ها غالباً توی مدارس بود، کم­‌کم از این‌همه جابه­‌جایی حوصله بچه­‌ها سر رفته بود. علی­‌اصغر درحالی‌که سروصورتش را با چفیه خشک می­‌کرد، گفت: باید فکری کنیم. دیگر خسته شدیم از بس جامو نو عوض کردیم.

علی گفت: چاره کار یه حمله خونینه. باید امروز حمله خونینی داشته باشیم تا روحیه بچه­‌ها عوض بشه، اونایی که موافقن دستاشون بالا،  بعضی دست­‌ها بالا رفت.

حمید و برادرش عبدالرضا با تعجب به علی و علی­‌اصغر نگاه کردند و گفتند: مگه ما هم مثل صدامیا هستیم که حمله خونین کنیم این کار، انسانی نیست. حسین خیلی جدی گفت: مگه در قرآن قصاص نیامده ما هم قصاص می­‌کنیم. چه اشکالی داره؟

ابراهیم گفت:  من که موافقم.

علی­‌اصغر با آرنج به پهلوی حسین زد و با نیشخند خیلی جدی گفت: نه یا حمله خونین یا هیچ! حمله سفید که به درد نمیخوره. میرم تدارکات تا مقدمات حمله رو تهیه کنم شما هم آماده‌ باشید.

با رفتن علی­‌اصغر، حمید و برادرش و مسعود دمق شدند. حسین رو به آن­‌ها گفت: حمله می­کنیم اگه خونین بود شما حق مشارکت ندارین؛ ولی اگه سفید بود ادامه­‌اش با شماست.

صدای علی­‌اصغر شنیده شد که می­‌گفت: بچه­‌ها آماده‌این؟ بعد هندوانه بزرگی را که در دست داشت وسط اتاق گذاشت و با سرنیزه آن را شکافت؛ وقتی قرمزی هندوانه نمایان شد، حسین و علی و علی­‌اصغر باهم گفتند: الحمدالله عجب حمله خونینی از کار درآمد.» بچه­‌ها خنده‌شان گرفت، تازه حمید و بقیه فهمیدند منظور از حمله خونین چی بوده است.

بعد از خوردن هندوانه قرمز و شیرین و آبدار، از اون روز به بعد هر وقت برای حمله خونین رأی­‌گیری می­‌شد همه دست­‌ها بالا بود. مخصوصاً دست حمید و برادرش که از همه زودتر بالا می­رفت.

ناگفته نماند در این کتاب برخی از خاطرات با چاشنی طنز همراه است. همچنین در این کتاب از اسامی احمد ازهدی، عظیم حریری، امیر رحمتی، شهید ابراهیم رمضانی، مجید فیروزه­‌مقدم، امراله فیاض، حمید و عبدالرضا کاملی، احمد محقر، عباس یاهوئیان، مسعود ناهید، رشید محمدی نام برده شده است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده