سه‌شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۸
سیدمقداد حاج قاسمی سال ۱۹۷۸ با اینکه عباس نوجوانی بیش نبود، تشخیص داد سیستم سازمان آزادی بخش؛ یعنی جنبش فتح، موفق نخواهد شد. استدلال عباس این بود که، اول به دلیل وابستگی شان به کشورهای دیگر از جمله؛ عربستان.
مأموریت یک سرباز گمنام در حزب دموکرات


نوید شاهد: سیدمقداد حاج قاسمی سال ۱۹۷۸ با اینکه عباس نوجوانی بیش نبود، تشخیص داد سیستم سازمان آزادی بخش؛ یعنی جنبش فتح، موفق نخواهد شد. استدلال عباس این بود که، اول به دلیل وابستگی شان به کشورهای دیگر از جمله؛ عربستان.

سیدمقداد حاج قاسمی از جمله تخریب چیان دوران دفاع مقدس است که پیش از آغاز جنگ تحمیلی به طور خودجوش به سوریه رفته است تا در گروه های جهادی باشد و علیه رژیم غاصب صهیونیستی مبارزه کند.

او در رابطه با چگونگی حضورش در این گروه ها روایت می کند: «تصمیم گرفتم برای مبارزه به سوریه سفر کنم. اصلاً به زبان عربی تسلط نداشتم. شب اولی که رفتم سوریه، وقتی در فرودگاه از هواپیما پیاده شدم، همینطور مستأصل مانده بودم که چه کنم؟! بلد نبودم حتی بگویم آب می خواهم یا گرسنه هستم.


مأموریت یک سرباز گمنام در حزب دموکرات

خیلی سختم بود با ایما و اشاره چیزهایی به شهروندان آنجا بفهمانم. بعد از چند روز با یکی، دو نفر از سوری ها آشنا شدم. یکی از آنها به نام «ابوجهاد »، مرا با تشکیلات «فتح » آشنا کرد. وارد این تشکیلات شدم و در «حموریه » سوریه آموزش دیدم. در آنجا بود که با «عباس شفیعی هنجنی » آشنا شدم. به همراه عباس رفتیم لبنان و در اردوگاهی در جنوب لبنان، نزدیک بیروت مستقر شدیم. افرادی از کشورهای مختلف آنجا جمع بودند. از نیکاراگوئه و السالوادور، سیاه پوست های آفریقای جنوبی

و سرخپوست ها. آنجا با هم تمرین داشتیم و کار می کردیم. تقریباً روزی پنج، ۶ ساعت کلاس ورزش داشتیم و آموزش های مختلفی می دیدیم.

سه، چهار نفر از سیاه پوست ها هیکل های گنده ای داشتند و جزو ورزشکاران نامی به حساب می آمدند. از نظر بدنی بسیار تنومند بودند. من و عباس هم تقریباً ریز نقش بودیم و در مقابل آنها بسیار ضعیف به نظر می رسیدیم. دیگر ما زبان عربی مان خوب بود و آن ها به انگلیسی تسلط داشتند. جنگ در لبنان با جنگ ما خیلی فرق می کرد.

چون داخل شهر بود و حالت چریکی داشت، باید آموزش می دیدیم که مواد منفجره را کجا ببندیم. چاشنی ها را کجا پنهان کرده و

چطور با سرعت از دیوار بالا برویم.

مأموریت یک سرباز گمنام در حزب دموکرات

من و عباس سحرها بیدار می شدیم و تمرینات بدنی انجام می دادیم. «راپل » کار می کردیم و از میله صاف بالا می رفتیم. این

سیاه پوست ها هم می آمدند و نگاه می کردند.

یک روز یکی از این سیاه پوست ها دستش را گرفت جلوی عباس و گفت: «بازوهای منو می بینی! شما هرچه قدر هم که کار کنید، حریف آدم هایی مثل ما نمی شین. »

قطر بازوهایش بالای ۴۵ سانتیمتر بود. او به انگلیسی صحبت می کرد و ما به عربی. زیاد متوجه حرف همدیگر نمی شدیم و بیشتر با ایما و اشاره منظورمان را می رساندیم.

به عباس گفتم: «حالش را بگیریم؟ » گفت: «نمی دونم » جواب دادم: «هر اتفاقی می‌خواد بیفته. » به آن سیاهپوست گفتم:

«مبارزه می کنی؟ » پرسید: «با شما؟» گفتم: «بله. » کمی به ما نگاه کرد. وزن من و عباس روی هم به زور به ۱۰۰ کیلو

می رسید. رفت دو جفت دستکش بوکس آورد. دستکش ها خیلی بزرگ بود. من نتوانستم دستم کنم. عباس گفت: «بذار من دست کنم. »

محوطه ای بود و بچه ها دورمان حلقه زدند.

بیشتر سرخ پوست، سیاه پوست و عرب بودند. فیل و فنجان هم وسط میدان. یک سیاه پوست غول پیکر با لب های بزرگ و آویزان، دستکش هم دستش کرده بود، مثل «جو فریزر ». عباس گفت: «زیاد عجله نکن. بذار من کمی خسته اش کنم. » گفتم: «باشه. »

عباس از شاگردان درجه یک میرزایی کونگ فو کار مشهور کشور بود و خیلی فرز بود. حریف سیاهپوست را تحریک و او حمله می کرد.

عباس می چرخید و جا خالی می داد.

حریفش حسابی خسته شده بود و عرق می ریخت.

به عباس گفتم: «فکر کنم دیگه از نفس افتاده. حالا وقتشه. »

کسانی که بوکس کار کردن می دانند، وقتی ضربه به گیجگاه می خورد، قوای فکری فرد مختل می شود و می افتد زمین.

عباس یکدفعه حمله کرد و سه، چهار ضربه کاری به گیجگاهش زد و حریف ولو شد روی زمین و دیگر بلند نشد.برانکارد آوردند و او را بردند. سرخ پوست ها و سیاه پوست ها تعجب کردند و می گفتند: «با این هیکل ریز چه جوری این رو زدید ناکار کردید؟! »

سال ۱۹۷۸ با این که عباس نوجوانی بیش نبود، تشخیص داد سیستم سازمان آزادی بخش؛ یعنی جنبش فتح، موفق نخواهد شد. استدلال عباس این بود که، اول به دلیل وابستگی شان به کشورهای دیگر از جمله عربستان. دوم نفوذ سیستم های جاسوسی موساد درون سازمان های فلسطینی. او ارزیابی کرده بود که حدود ۸۵ درصد اعضای سازمان موساد از عرب های خود منطقه هستند. موساد خیلی گسترده است و تمامی اعضای آن یهودی نیستند.

آن زمان حرف او را قبول نمی کردند، ولی بعدها خودشان به همین نتیجه رسیده و توانستند کمی این نقاط ضعف را پوشش بدهند. سیستم های حفاظتی شان را قوی کرده و سازمان موساد را محدود کردند.

ما در مسجد امام رضا(ع) درجنوب لبنان جلسه می گذاشتیم و راجع به این مسائل بحث می کردیم. آن ها اجازه نمی دادند

که زن ها در مبارزه شرکت کنند. ما می گفتیم: «آقا چرا زنها رو تو مبارزه دخیل نمی کنید؟! » می گفتند: «زن ها نباید بیان. » می گفتیم: «از حضرت امام یاد بگیرین. مگه تو انقلاب اسلامی ایران، همه زنان در صحنه مبارزه نبودند؟! حضرت امام در هیچ جا خانم ها را مستثنی نمی کرد.

فقط در جنگ آن هم به خاطر شرایط خاصش محدودیت قائل شد که آن هم باز زن ها در پشت صحنه و در تدارکات قدم های بزرگی برداشتند. »عباس در مورد مسائل گوناگون با آنان بحث می کرد. دید وسیعی داشت ومسائل را بسیار دقیق موشکافی می کرد.

جنگ تحمیلی که شروع شد، سیداکبر طباطبایی، حسن آقایی، بنده و عباس، به ایران آمدیم و به غرب کشور رفتیم.

منبع: ماهنامه شاهد جوان، شماره 146

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده