دلنوشته های همسر شهید حسین علی داوود آبادی
از خیلی ها شنیده بودم شوهرشان که از منطقه می آیند، خسته اند. تو چرا هیچ وقت خسته نبودی حسین؟ تا خود صبح هم می نشستم برایت حرف می زدم، پای درددلم می نشستی و هیچ نمی گفتی.
مگر سنگینی آرپیجی، شانه هایت را آزرده نمی کرد؟

از خیلی ها شنیده بودم شوهرشان که از منطقه می آیند، خسته اند. تو چرا هیچ وقت خسته نبودی حسین؟ تا خود صبح هم می نشستم برایت حرف می زدم، پای درددلم می نشستی و هیچ نمی گفتی. چهار دست و پا راه می رفتی و جواد را پشتت سوار می کردی. تو مگر از جنگ نیامده بودی؟ مگر خسته راه نبودی؟ مگر سنگینی آرپیجی، شانه هایت را آزرده نکرده بود؟ به دلم ماند یک بار بگویی «خسته ام» یک بار بگویی «صدیقه! جواد رو بگیر، نذار این قدر از سر و کولم بالا بره.»

امروز نامه هایت را دادم آرزو برایم بخواند. روزی هزار بار هم برایم بخواند، تکراری نمی شود. خندید گفت «عمه، چه چیزهایی برای هم می نوشتید! مثل جوون های امروزی» خواستم بگویم عاشق شدن و عاشقانه نوشتن که مخصوص جوان های امروزی نیست. نامه هایت که در خانه می آمدند، صبر نمی کردم. فوری چادرم را می انداختم روی سرم و می رفتم خانه اکرم خانم. چشم می دوختم به لب های عصمت و او آرام آرام نوشته هایت را برایم می خواند و من با هر کلمه اش لبریز عشق می شدم و دلم پر می کشید سمت تو.

وقتی توی چشم هایم زل زدی و گفتی «صدیقه! من دیگه پاک شدم. این بار که برم، دیگه بر نمی گردم.» لقمه توی گلویم گیر کرد. ته دلم خالی شد. نگذاشتم بغضم صدایم را بلرزاند. گفتم «حسین! این چه حرفیه» این بار هم مثل دفعه های قبل، می ری و سالم بر می گردی.» دلم خوش بود به همان سه چهار روزی که می آمدی و می دیدمت. کم بود ولی غنیمت بود. شیرین بود چون تو بودی، چون روز و شبم را به امید امدنت سر می کردم، چون دلم گرم بود که هستی، که مرد خانه ام هست، که بچه ام پدر بالای سرش دارد.

حسین! می دانی سیزده سال بی خبری و در به دری یعنی چه؟ سیزده سال چشم به در دوختن و منتظر بودن یعنی چه؟ سیزده سال چشم به در دوختن و منتظر بودن یعنی چه؟ سیزده سال با هر زنگی از جا پریدن و بی تاب شدن یعنی چه؟ سیزده سال روزها و ثانیه ها را شمردن و دعا کردن برای برگشت یک مسافر یعنی چه؟ آن قدر پله های بنیاد شهید را برای پیدا کردنت بالا و پایین کرده ام و از این و آن سراغت را گرفته ام که دیگر همه من را می شناسند. فکر دل من را نمی کنی؟ تا کی پای رادیو بنشینم و موجش را بگردانم و دل خوش باشم به ایم یک بار اسم تو را می برند و خیالم راحت می شود که حسینِ من هنوز زنده است و نفس می کشد؟

هر وقت جواد را نگاه می کردم یاد تو می افتادم. راه رفتنش، نشستنش، تسبیح دست گرفتن و چرخاندن، همه شبیه تو بود. یک وقت هایی بهش می گفتم «راه برو» راه می رفت و من فکر می کردم تویی که داری مقابل چشم هایم راه می روی. آن وقت دلم غنج می رفت. آرام می شدم. می گفتم حالا که خودت نیستی جوادت هست یادگارت هست و این یعنی توی زندگی همه چیز دارم.

حسین! صدایم را می شنیدی وقتی کنار جنازه جواد تمام تنهایی ام را فریاد می زدم؟ وقتی جواد را با دست های خودم زیر خاک می کردم و خروار خروار خاک روی سرم می ریختم؟ چرا نیامدی حسین؟ چرا نیامدی زیر بغل هایم را بگیری؟ چرا نیامدی آرامم کنی؟ مگر من غیر از تو هم کسی را توی دنیا داشتم؟

این روزها هر وقت از کنار خانه آذرمان می گذرم، خانه ای که دوتایی خشت هایش را روی هم گذاشتیم و ساختیم، دلم می گیرد. یاد تو می افتم و بی اختیار چشم هایم می رود تا سرخیابان. تا همان جایی که هر بار با چشم های نمدار بدرقه ات می کردم و تو تا برسی خیابان مدام برمی گشتی، نگاهم می کردی وبرایم دست تکان می دادی. یاد جواد می افتم که هر وقت روی دوشت سوار می شد و دور اتاق چرخ می خورد، خانه از صدای خنده هایش پر می شد.

حسین! می دانی چقد منتظر شدم تا برگردی؟ اما نیامدی. آن قدر نیامدی که پسرت بزرگ شد، مدرسه رفت. شاگرد اول شد. جایزه گرفت. قد کشید، مرد شد... ولی تو هیچ وقت نبودی حسین. تمام این لحظه ها را بدون تو سر کردم ولی تو را به خدا حالا که قرار است داماد شود بیا. دلت نمی خواهد خودت لباس دامادی تنش کنی؟ دلت نمی خواهد سرسفره عقد بنشانی اش؟ این روزها خیلی به بودنت نیاز دارم. دل نگرانم، دل نگران جواد. یعنی زندگی اش مثل من و تو می شود؟ هر لحظه اش خاطره، هر لحظه اش عشق و محبت؟ دلم تنگ روزهایی شده که برای اولین بار پا توی زندگی ام گذاشتی و مرد آرزوهایم شدی. یادت هست؟ آن موقع تو فقط نوزده سال داشتی و من یک دختر شانزده ساله بودم.


منبع: نیمه ی تاریک ماه/ داوود آبادی به روایت همسر شهید/ زهرا سادات حسین مهرآبادی/ 1396

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده