فاطمه، حسن و حسين

تقريباً تمام مردم «كمال آباد» از عشق نافرجام كدخدا «محمّدحسين» خبر داشتند. فرشته، فرشته زيبايي بود كه دست طبيعت او را در نوجواني از ساقه چيد و با خود برد.
فرشته، همسر عقدي او بود امّا مرگ زود هنگام او باعث شد تا محمّدحسن، تنها بماند و افسرده شود.
خانواده عروس، با اسرار «فاطمه » خواهر فرشته را، به عقد محمّدحسن در آوردند؛ حاصل ازدواج آنها 2 دختر و 1 پسر بود.
«امين الدّوله صدرالحاجيه» مالك تمام اراضي آن منطقه بود و محمّدحسن را به علّت هوش سرشار و امانت داري، عليرغم سن و سال كمش، به عنوان مباشر و ناظر خود، منصوب كرده بود.
عمارت كدخدا دو طبقه بود، با بيش از 20 اتاق؛ كدخدا از زندگي با فاطمه راضي نبود.
حاج « ميرزااسدالله» روحاني خوب و مورد اعتماد روستا، دختري محجوب به نام «ريحانه» داشت كه دل كدخدا را اسير خود كرده بود!
حاج ميرزا، قبل از مرگش وصيّت كرده بود، ريحانه با پسر برادرش ازدواج كند. كه زن عموي او مانع اين ازدواج شد.
كدخدا، عزم جزم كرده و با جرأت تمام، با آگاهي از اينكه ريحانه را به او نمي دهند به خواستگاري او رفت. تمام طايفه با او مخالفت كردند؛ امّا ريحانه به تلافي رفتارهاي بدي كه با اوشده بود، خصوصاً از ناحيه زن عمو و نامادريش، شبانه و به صورت مخفيانه، با حضور چند شاهد در مسجد روستا به عقد كدخدا در آمد.
بعد از 3 روز، با اسب به مشهد سفر كردند و سفرشان سه ماه طول كشيد.
طايفه ريحانه به جبران خيره سري آنها، باغ انار محمّدحسين را به آتش كشيدند؛ كينه توزيهاي خانواده ريحانه، و رفتارهاي حسادت آميز فاطمه، مانع هميشگي خوشبختي آنها ميشد.
ريحانه در طبقه پايين عمارت و فاطمه همچنان در طبقه بالا ساكن بودند. حاصل ازدواج كدخدا و ريحانه 8 بچّه بود، كه «فاطمه صغري» اولّين فرزند آنها و نور چشمي محمّدحسين شد. تا حدّي كه اعتراض بقيّه خواهر و برادرهايش را برمي انگيخت چه رسد به زن پدر و بچّه هايش!
اطراف عمارت 1000 متري، باغي مصفّا وجود داشت كه محلِّ بازي و تفريح بچّه ها بود.
«عبّاس علي» پسرعموي فاطمه صغري، از كودكي والدينش را از دست داده بود، او را به عنوان كارگر باغ اطراف خانه اش به كار گرفته بود و با آنها زندگي ميكرد، بيخبر از اينكه عبّاس علي دلداده فاطمه صغري شده و گاه و بيگاه پيش ريحانه ميرود و گريه ميكند. و از او ميخواهد كه واسطه خير شده، باعث ازدواج آنها شود.
كدخدا دل خوشي از عبّاس علي نداشت،
فاطمه، خواستگارانش را كه همگي از فرزندان كدخداهاي دور و اطراف بودند، رد ميكرد. كدخدا احساس كرد، فاطمه و عبّاس علي قصد ازدواج دارند.
اصرار عبّاس علي، لجاجت فاطمه و پا در مياني اين و آن، كدخدا را از پا درآورد و اجازه داد آنها ازدواج كنند. او پرشكوه ترين مراسم را براي دخترش برگزار كرد، 7 شبانه روز جشن و پايكوبي! دستور داد خانه را آذين بسته و با بهترين قاليچه ها آنرا فرش نمودند.
مردها چوببازي و دستمال بازي ميكردند. و خانمها روي سر عروس نقل و سكّه ميريختند؛ ولي خودش حتّي براي يك لحظه در آن مراسم حاضر نشد.
معلوم نبود چرا محمّدحسين اينقدر نسبت به برادرزاده خود بدبين است و هرگز با هيچكس راجعبه اين مسئله حرفي نزد؛ قبل از اعلام رضايت، او را وادار كرد تا تمام دارايي خود را مهرييه فاطمه كند؛ وقتي عروس به آستانه منزل عبّاس علي رسيد، دو گوسفند پروار، را جلوي پايش قرباني كردند، و او را روانه خانه بخت نمودند.
مدّتي بود كه طايفه ريحانه به خانه امين الدّوله صدرالحاجيه رفت و آمد ميكردند؛ از كدخدا بدگويي ميكردند و از او اظهار نارضايتي داشتند؛ و عاقبت موفّق شدند كاري كنند كه امينالدّوله او را از سِمَتِ كدخدايي عزل كند.
چند سال بود كه عبّاس علي دست از كار كشاورزي كشيده بود به «مارگارين» در جادّه تقي آباد رفته بودند. مارگارين، كارخانه روغن نباتي بود و عبّاس علي در موتورخانه كارخانه دست بكار شده بود. در آن زمان فاطمه 3 دختر داشت.
محمّدحسين خيلي تلاش كرد تا از مهاجرت آنها جلوگيري كند امّا موفّق نشد!
به فاطمه خبر دادند كه پدرش بيمار است. خيلي اصرار كرد تا عبه ديدار پدرش برود؛ وقتي به روستا رسيد، همه جا بيرق سياه و همه سياهپوش بودند!
كدخدا از دنيا رفته، در حالي كه دُردانهاش فاطمه بر بالينش نيامد، و تا لحظه آخر چشمش به در ماند.
سالها گذشت تا فاطمه، علّت مخالفتهاي پدرش را بفهمد. چند سالي بود كه به شهرري آمده بودند. كسب و كار شوهرش خوب نبود و درآمدش كفاف خرج بچّه ها را نميداد.
فاطمه مجبور شد، در خانه مردم آن منطقه كار كند؛ طوري رفتار ميكرد تا كسي از فقر و نداري آنها با خبر نشود؛
او نهايت سعي خود را در تربيّت بچّه ها به كار گرفت.
5 فرزند داشت كه دخترها بزرگتر بودند.
هر دو پسر او در شهرري به دنيا آمدند و نامشان را «حسين و حسن» گذاشت. زماني كه امام(ره) آمد حسين 16 ساله بود؛ او و حسن پاي پياده از ميدان انقلاب تا بهشتزهرا براي ديدن امامشان رفتند؛ در شلوغيهاي انقلاب، اعلاميه پخش ميكردند و روي ديوار شعار مي نوشتند با شروع جنگ، حسين محصل دوم دبيرستان بود كه به جبهه رفت و در جبهه ديپلمش را گرفت.
چندين بار به سختي مجروح شد تا جايي كه دوستانش به شوخي او را «حسين چهل تكّه» صدا ميزدند! در نهايت 5 اسفند سال 1362 با 21 سال سن در عمليّات خيبر و منطقه جفير به شهادت رسيد.
حسن شناسنامه اش را دستكاري كرد و عليرغم مخالفتهاي مادر به جبهه رفت، در 18 سالگي و حين عمليات والفجر4 در خاك پنجوين عراق به شهادت رسيد. حسن 3 سال از حسين كوچكتر بود و از لحاظ عاطفي، وابستگي شديدي به برادرش داشت. بعد از شهادت بچّهها، عبّاس علي تغيير شغل داد و به كارخانه قرقره زيبا رفت.
دخترها ازدواج كرده بودند و فاطمه صغري تنها مانده بود.
به بسيج رفت و ثبت نام كرد. و عازم اهواز شد. با خانمهاي ديگر جهت كمكهاي پشت جبهه به «خرمشهر»، «شوش دانيال»، «سرپل ذهاب» و «قصرشيرين» رفت و در شستن ملحفه و پتوهاي خوني انجام وظيفه كرد.
فاطمه صغري اكنون پير و فرتوت و بيمار، به ديدار فرزندان شهيدش دلخوش است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده