صبور در برابر همه چيز

«خديجه» زن بدي نبود. ولي بيشتر حواسش به دخترهاي خودش «گلچمن» و «ساره» بود و كمتر به بچّه هاي بيمادر شوهرش «جمعه» و «بي بي» محل ميگذاشت.
هيچوقت نتوانست جاي خاليِ «كبوتر» خانم، همسر جوانمرگِ «آدينه» پدر بي بي را براي بچّه هاي بيمادر بگيرد.
خشكسالي و فقر، گريبانگير زندگي مردم روستا بود.
تمام بچّه هاي دِه، چه دختر و چه پسر، براي درآمدي ناچيز، و در شاليزارهاي مردم كار ميكردند. گاهي10 روز يا يك هفته و بعضي وقتها، تمام فصلِ نشانه كاري را، در شمال ميماندند و به روستا برنميگشتند. روزهاي كودكي، در رنج و زحمت و فقرِ گذشت.
بيبي سيزده ساله شده بود، كه حرف از شوهر دادن و به خانه بخت فرستادن و از خانهي پدر رفتنش را، در گفتگوهاي پدرش و خديجه، شنيد.
ـ چه زود گذشت...! چندين خواستگار آمده بود و آدينه از بين آنها «شيرآقا» را قبول كرد.
كار او بنّايي در يكي از روستاهاي «قائمشهر» بود، پسري سر به زير و آرام...، با 12 تومان مهّريه.
آدينه، به جبران نبود مادر، عروسي خوبي براي بيبي بر پا كرد. آن زمانها، هيچ دختري حق نداشت، تا وقتي در خانه پدر است، به موهايش قيچي بزند!
صداي قيچي«مشّاطه» براي اوّلين بار، در گوش بي بي پيچيد، موهاي او را كوتاه كرد و صداي صلوات و هلهله ي زنان تمام اطاق را پر كرد.
سيني مشّاطه پر از سكّه ها و اسكناسهايي شد كه اقوام، بعنوان شادباش ميداد... مشّاطه، چتري موهايش را ريخت روي پيشانياش و از دو طرف، دو تا حلقه مو، روي گونه هايش ايجاد كرد، زلفش را دور شانهاش ريخت و به آنها مهره هاي رنگ آويخت؛ كلاهِ يراق كاري و پولكدوزي، روي سرش گذاشت، با روسريِ بزرگي سر و صورت عروس را پوشاندند و سوار اسب، با پايكوبي او را تا خانه داماد بدرقه كردند.
مادر شيرآقا، زني مهربان و دنيا ديده بود. خوب ميفهميد كه عروسش كم سنّ وسال و بي تجربه است! مهرّ مادري نديده و نيازمند محبت است.
با مهرباني تمام، در خانهداري آموزشش داد و خط اهاي او را، گوشزد كرد! زندگي خوشي داشت و خانه شيرآقا بهشتِ برين بود.
با وجود اين مادر شوهر، بيبي گذشته ها را فراموش كرد، مادر شيرآقا، ياد مادرش را در ذهنش زنده كرده بود.
ايّام زندگي مشتركش ميگذشت و بي بي باورش ميشد كه خودش، صاحب زندگي شده، يك زندگي مستقلّ... بايد براي اين زندگي، برنامه ريزي ميكرد، بايد آن را سر و سامان ميبخشيد، 16 ساله شد، سه سال به خوبي گذشت. مادر شيرآقا، انتظار ديدار نوه اش را ميكشيد...
شيرآقا، در پي تدارك گهوراه و وسائل مورد نياز بچّه اش...، مادرشوهر، همه شرائط را براي آمدن نوه اش مهيّا كرد... شب، قابله كه آمد، چيزي كم و كسر نبود؛ اضطراب در چهره شيرآقا موج ميزد و با بي قراري روي ايوان راه ميرفت!
وقتي قابله از اتاق بيرون آمد، مشخّص بود كه خبر با خود دارد!
مادر شيرآقا، دستمزد قابله را داد! قبل از آنكه شيرآقا چيزي بپرسد...، قابله گفت:
خودتون سالم باشين جوون...! انشاءالله دفعه ديگه، يه پسر كاكل زري ميدم تو بغلت...!
مادرش با تأسف گفت:
ـ پسرم...! بچّه مرده بود...! مرده به دنيا اومد...!
دنيا روي سرش خراب شد، با عجله وارد اتاق شد، بچّهي مرده را در پارچه سفيدي پيچيده بودند، بي بي رنگ پريده و بيحال، در رختخواب افتاده بود...!
بچّه هاي بعدي هم، بعد از تولّد، زياد دوام نياوردند، دو ساله يا بيشتر كه ميشدند، با يك مريضي مرموزي ميمردند...!
با نذر و نياز به درگاه الهي، خداوند نظر لطف و مرحمتش را به روي دلهاي شكسته آنان گشود. «بنّي الله»، «صديقه»، «فضل الله»، «زهرا»، «حبيب الله» و دست آخر هم «ذبيح الله» يكي پس از ديگري به دنيا آمدند.
بين بچّه ها «زهرا» براي پدرش، چيز ديگهاي بود...! زبر و زرنگ و كاري؛ مثل يك پسر، هميشه كنار پدر بود، حتّي با او به بنّايي ميرفت، بعضي وقتها با زنهاي آبادي، به شمال ميرفت، تا هر جوري كه شده به پدر خستهاش كمك كند!
شيرآقا، مرد سخت كوشي بود. معتقد بود، لقمه هر چي حلالتر و پاكتر باشد، روي تربيت بچّه ها، بيشتر اثر ميگذارد... شبها كه به خانه مي آمد، دستهايش پينه بسته و تركترك شده بود. بعد از مدّتي مريض شد...!
چند سال بعد، زهرا شوهر كرد و به تهران رفت، رفت خانه بخت...، دنبال سرنوشت خودش...، و پدرش دست تنها ماند.
بيبي، يك روز ديد، شوهرش سنگ كوچكي روي شكمش گذاشته! پرسيد:
ـ اين سنگ چيه رو شكمت گذاشتي؟!
ـ اين يه رسم قديميه...! شايدم خرافات باشه...! به اين اميد گذاشتم كه شايد زهرا را دوباره ببينم!
شيرآقا بعد از سه روز از دنيا رفت. زهرا وقتي به «درده» ـ زادگاه و موطن پدري ـ رسيد. پدرش را دفن كرده بودند...!
زمان انقلاب، بچّه ها از فيروزكوه، به تهران ميرفتند و با زهرا همراه ميشدند و در تظاهراتها، شركت ميكردند. گاهي شبها را همانجا ميماندند.
سال 57 بيبي با شنيدن خبر سكته و فوتِ پسرش «فضل الله» اوّلين داغِ جوان را، تجربه و تحمّل كرد.
جنگ شروع شد، «حبيب الله» و «ذبيح الله» به جبهه رفتند؛ آنها درست مثل ايّام مبارزات انقلاب، در مقابله با دشمن هم، پرشور و پرصلابت، حاضر شدند.
حبيب متأهل بود و يك بچّه چهار ماهه داشت كه به «اروندرود» اعزام شد و در 27 بهمن ماه 64 براثر اصابت تركش خمپاره هاي دشمن، در عمليات والفجر8 به شهادت رسيد.
ذبيح، پس از شهادت برادر، در30 ديماه سال 1365، حين عمليات كربلاي5 در شلمچه، با نوشيدن شربت شهادت، خود را از عطش عشق سيراب كرد و به ديدار جانان واصل شد.
حالا بيبي مانده و خاطره گذشت سالها درد و تنهايي و ياد دو پسر قهرمانش:
بازم خدا ور شكر ميكنم و فكر ميكنم خداوند منو قابل دونسته كه پسراي جوونم رو به براي اسلام قرباني كنم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده