شيرپور و شيرپرور!
سال 1314 در دامغان به دنيا آمد.
در مكتب خانه تا ششم ابتدايي تحصيل كرد. به مطالعه مجله و دانستني هاي علمي و حتي كتا بهاي داستاني سرگرم كننده علاقه خاصي داشت. در مكتب خانه درس خواند و پدرش به جاي شهريه ، زغال و هيزم به ملا مي داد. مُلّا »خانم بقايي « بود كه دعا و قرآن و مفاتيح را نيز به شاگردان مي آموخت. زهرا به ياد سال وبا
مي افتد كه بيماري شايع شده و دامن همه را مي گرفت.
مردم از ارتباط با همديگر مي ترسيدند. حتي كوچكترين رابطه خانوادگي و رفت و آمدي، ممكن بود فردي را مبتلا كند. بيماري خطرناكي بود و كسي راه درمان آن را نمي دانست.
مردم، دچار اسهال و استفراغ شديد مي شدند و در فاصله زماني كمي به سرعت، از دست مي رفتند. همان وقت ها بود كه خانواده ام ديگر اجازه رفتن به مدرسه را به من ندادند. پدرم سواد نداشت. اما به دليل اينكه مادرم باسواد بود و قرآن مي خواند، او بسيار علاقه داشت كه فرزندانش خواندن و نوشتن ياد بگيرند.
حاجيه خانم ميرزاخاني(مادر زهرا) خود ملّا بود و در جشن ها و عزاداري هاي زنانه، مداحي و نوحه خواني مي كرد. قرآن را چنان با صوت و لحن زيبا مي خواند كه با وجود داشتن دو دخترش همچنان در مراسم شركت مي كرد و دخترانش را نيز با خود مي برد.
زهرا چهارده ساله بود كه به عقد پسرعمه اش »غلامحسين مؤمني « درآمد، با مهريه سه دانگ حياط كه سر عقد به نامش زده شد. مردش تجارت مي كرد و در بازار دامغان مغازه داشت.
كار شوهرم رونق خوبي داشت و از همان ابتدا كه ازدواج كرديم، خانه داشتيم. جهيزيه را بردند خانه شوهرم.
يك سال بعد از ازدواج من، مادرم فوت كرد و پدرم با زن ديگري ازدواج كرد و صاحب يك دختر و يك پسر شد. زماني كه برادرم يك ساله بود، پدرم هم فوت كرد. در واقع، ظرف مدت كوتاهي، پدر و مادرم را از دست دادم.
از همان وقت ها جلسات آموزش قرآن و دعا را در خانه برگزار مي كردم.
زهرا صاحب هفت فرزند شد، دو دختر و پنج پسر.
خانه پرجمعيت و زحمت و تلاش براي پرورش و نگهداري از آنها. باعث نشد كه او از فعاليت هاي خود دست بردارد و از همين رو همه فرزندانش به تحصيل علاقه مند بودند.
عبدالله دومين فرزندم بود كه بعد از معصومه به دنيا آمد. ايشان استاد دانشگاه هستند، جنگ كه شروع شد به منطقه جنگي رفت، فرمانده بود و در اغلب عمليات ها شركت مي كرد »احمد« فرزند سوم هم عازم جبهه شد. اسدالله كه متولد 1343 بود و تازه ديپلم راه و ساختمان گرفته بود، سال 1361 عضو گروه مقاومت بسيج شهيد مصحفي شد و از همان جا به جبهه رفت. بار اول در جبهه هاي غرب مهاباد و بعد به پادگان 21 حمزه در اروميه رفت. چند روزي براي مرخصي به زادگاهش برگشت و بار ديگر به مهاباد كردستان رفت. كارش ديده باني بود. پنجم فروردين سال 1362 ، توسط منافقين مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد.
او اولين شهيد خانواده مؤمني بود كه در فردوس رضا(گلزارشهداي دامغان) به خاك سپرده شد. براي زهرا ساك و وسايل او را آوردند. در وصيتنامه اش نوشته بود» : به خدا، اسلام در اين منطقه(جبهه كردستان) مانند مظلوميت حسين(ع) است.من به اين خاطر جبهه كردستان را انتخاب كرده ام. زيرا اسلام به تمام معنا مظلوم است«.
علي كه او را در منزل »محمد« صدا مي زدند، در مغازه به پدر كمك مي كرد. و در كارهاي خانه نيز كمك حال مادر بود. او در مدرسه منوچهري فعلي درس خواند. رشته برق را در هنرستان ادامه داد و همزمان به جبهه مي رفت. امتحاناتش را سر موقع مي داد تا ديپلم برق را گرفت. علي و محمدرضا دو سال با هم اختلاف سن داشتند. علي متولد 1346 و محمدرضا 1348 بود. يك روح در دو جسم بودند. همه جا با هم مي رفتند و هر كاري علي مي كرد، محمدرضا پشت سر او همان را انجام مي داد. هر دو با هم جبهه بودند. با هم برمي گشتند. در عمليات آخر هر پنج پسرم در جبهه بودند. خانه مان سوت و كور بود و زيرزمين خانه را كرده
بودم حسينيه شهدا. مجلس قرآن برگزار مي كردم. مداحي، دعاخواني و آموزش قرآن خواني. بعد از شهادت اسدالله اين جلسات به شكل دائمي هر پنجشنبه برگزار مي شود. زهرا و شوهرش ارتباط خوبي بايكديگر داشتند و تنها غم آنها دوري از فرزندان بود كه با هيچ چيز، سبك نمي شد. دلشوره و ناراحتي حاج آقا آن قدر بود كه گاه از دلتنگي، بيمار مي شد و زهرا علتش را مي دانست. با آمدن بچه ها، همسرش نيز جان مي گرفت. زهرا توان بيشتري براي مبارزه بااين دشواري ها داشت و كمتر خود را دستخوش دلشوره مي كرد.
توكل مي كردم به خدا و مي دانستم كه ناراحتي من، از اشتياق پسرها براي رفتن كم نمي كند. آنها مي خواستند بروند و من و شوهرم نمي توانستيم و حتي نمي خواستيم مانع شان بشويم، هميشه در جلسات سخنراني و دعا خواني مي گفتم: اگر امروز جنگ احد، بود من هم شركت مي كردم.
يكي از علت هايي كه صبر پيشه مي كردم، همين بود. چون باور داشتم كه جنگ در راه خدا مهمترين وظيفه هر مسلمان است.«حاج عبدالله« خدا حفظش كنه ، بارها مجروح شد و باز هم به جبهه رفت. او در آخرين عمليات فرمانده برادرانش بود. علي در بيست و يكم تير سال 1366 و محمدرضا هشت روز پس از او در جزيره مجنون مفقودالاثر شدند. پيكرشان را ده سال بعد برايمان آوردند. در وصيتنامه اي كه علي براي ما نوشته بود، توصيه كرده بود» : از ياد خدا غافل نباشيد. قرآن و كتاب دعا را بخوانيد. شكر خدا را به جاي آوريد«.
سه فرزندم شهيد شده بودند و حاج عبدالله جانباز بود، اما با هر عملياتي خود را به منطقه مي رساند. او در حمله مرصاد كه عمليات پاياني جنگ بود نيز، شركت كرد. مجروح شد و ايشان را به بيمارستان مشهد انتقال دادند. به ما خبر دادند و به عيادتشان رفتيم. شرايط جسمي مناسبي نداشت و اندك اندك بهبود پيدا كرد. بعد از پايان جنگ ادامه تحصيل داد.
زهرا فرزند جانبازش را براي تحصيل دروس حوزوي در قم تشويق و ترغيب كرد. برو قم و درست را تمام كن، من از زن و بچه هايت مراقبت مي كنم.
آن زمان عبدالله هر پنج فرزندش را داشت و يكي از پسرهايش را به ياد برادر شهيدش» اسدالله« ناميده بود. و به قم رفت. در حالي كه بچه هايش براي پدر دلتنگي مي كردند. او ماه بعد» زهرا «نوه ها و عروسش را به قم برد و آنها را درخانه اي سكني داد تا در كنار همسر و پدر باشند.
دو سال بعد شوهرم به رحمت خدا رفت. حسابي تنها شده بودم. عبدالله كه وضعيت مرا مي ديد، به شدت نگران بود. سه سال درس خوانده بود كه با خانواده اش به دامغان برگشتند و همسر و بچه هايش را گذاشت پيش من. يك سال باقي مانده از تحصيلاتش را در رفت و آمد بين قم و دامغان بود تا ليسانس گرفت و فوق ليسانسش را در تهران خواند. آن قدر به سواد و تحصيل فرزندانم علاقه داشتم كه هميشه پشتيبان آنها بودم
تا ادامه تحصيل بدهند و اين نكته برايم بسيار جالب است كه پسرم علي در كنكور شركت كرده بود و بعد از شهادتش اسم او را در بين قبول شدگان كنكور در روزنامه درج كرده بودند. اين افتخار بزرگي است. همان طور كه شهادت پسرانم برايم مايه مباهات و افتخار بوده است.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده