ياد زينب(س) مرا آرام مي كند
هفتاد و شش سال قبل در روستاي اعلاء از توابع سمنان به دنيا آمد. پدرش از راه كشاورزي و دامداري امرار معاش مي كرد.
سكينه ششمين فرزند از يك خانواده پرجمعيت بود كه سه خواهر و هفت برادر داشت و در جمع برادرانش شيطن تهاي بسياري آموخته بود و برادران كوچكتر از خود را نگهداري مي كرد. از تداعي خاطرات گذشته لبش به خنده م ينشيند و سر تكان مي دهد.
خودم كوچك بودم و يكي مي بايست از من نگهداري مي كرد. برادر كوچكترم را مي بستم به پشتم تا گريه نكند و به همان شكل بازي هم مي كردم و بالا و پايين مي پريدم. يك دفعه گره چادرم شل شد و برادرم از پشت من افتاد، او را بغل كردم. پيشاني اش زخم شده بود و گريه مي كرد. به سختي او را آرام كردم. حالا هم كه مرد كاملي شده هنوز جاي آن زخم بر پيشاني اش مانده است.
سكينه پانزده ساله بود كه عمه به خواستگاري اش آمد و او را براي پسرش رمضان خواستگاري كرد. رمضان نيز كشاورز و دامدار بود. ولي زمين و رمه اي از خود نداشت و براي ديگران كار مي كرد. سكينه مي گويد:
بعد از عقدمان يك سال با پدرشوهرم زندگي كرديم و بعد به روستاي فرج آباد رفتيم و بعد هم اسباب كشي كرديم به روستاي» همي برد« ساكن شديم. دوازده سال آنجا بوديم، در خانة دو اتاقه اي كه يك اتاقش انباري وسايل اضافه و منبع آب و ... را گذاشته بوديم و حياط كوچكي داشتيم. سال 1350 پنج تومان كرايه مي داديم.
مرد به ييلاق سنگسر مي رفت و گله داري مي كرد. در اين ميان سكينه بود كه نگهداري از ده فرزند را به عهده داشت. گاهي كه به كمكي احتياج داشت، پدر يا برادر به دادش مي رسيدند.
دختر كوچك خانواده بودم. اگر چه برادر از خودم كوچكتر داشتم ولي چون دختر كوچك پدرم بودم، تا وقتي كه در قيد حيات بودند، خيلي مراقب من و احوالم بودند. اگر به پول نياز داشتم، برادرم خودش را مي رساند و كمك مي كرد. علي اصغر فرزند سوم در سال 1333 و علي اكبر فرزند هشتم من در سال1345 به دنيا آمد كه هر دو در جبهه شهيد شدند.
سكينه به علت شدت علاقه اي كه به نام »علي اكبر« جوان امام حسين(ع) داشت، نتوانست خود را مجاب كند و سرانجام اين نام را بر فرزند هشتم خانواده نهاد. ايشان تدين و تعهد را با كار سخت و تلاش براي كسب روزي حلال به فرزندانش آموخت.
علي اصغر روزهاي دوشنبه و پنج شنبه هر هفته را روزه مي گرفت. او تحصيلات دوره راهنمايي را كه تمام كرد، در به عنوان راننده مشغول به كار شد. ازدواج « پايار » شركت كرد و صاحب سه فرزند شد و با شروع جنگ، داوطلبانه براي عزيمت به جبهه ثبت نام كرد.
سكينه به ياد آن روزها كه مي افتد، آه مي كشد و دست بر زانوهاي دردناك مي سايد و مي گويد:
مي خواست برود جبهه. گفتم مادر جان تو ديگه نرو، سه تا بچه داري، زنت نگران و چشم به راه است، خرج زندگيتان چه م يشود؟ گفت: زنم حقوقم را از شركت مي گيرد، هم كرايه خانه مي دهد
و هم خرج بچه ها مي كند.
در اين كه اشتياق به رفتن داشت، شكّي نداشتم. نمي توانستم مانع او بشوم. بايد جايي مي رفت كه دلش آنجا بود. پس گفتم: باشه برو. نمي خواهم فردا روزي، حضرت زهرا(س) گله كند و از من دلخور باشد كه مگر بچه هاي تو سر تر از بچه هاي من بودند كه نگذاشتي به جبهه بروند و بجنگند؟!
علي اصغر كه مي رفت انگار دل مرا هم با خودش مي برد و افسوس مي خوردم كه نمي توانم به جبهه بروم و در كنار فرزندانم با دشمنان اسلام بجنگم، البته مهريه ام را كه چهارصد تومان بود از شوهرم گرفتم و براي رزمنده ها فرستادم، همه شان مثل علي اصغرم بودند، بايد مردم كمك مي كردند تا آنها بجنگند و جلو دشمن بايستند.
علي اصغر همسر و سه فرزندش را به خانه پدري آورده بود تا در كنار خانواده باشند. گفته بود: » اهل و عيال من پيش شما امانت، مي خواهم بروم جبهه«. و سكينه نوه هايش را روي چشم خود نگهداري مي كرد، بهتر از فرزندانش.
آخرين بار كه علي اصغر م يخواست برود با او صحبت كردم كه راضي نشد بماند، باز هم دلم را پيش دل فاطمه زهرا(س) گذاشتم و او را راهي كردم. او رفت و هفده روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
علي اصغر در اول خرداد سال 1361 ، در عمليات بيت المقدس در خرمشهر مجروح شده بود. او را به بيمارستان شيراز انتقال دادند. گلوله به شقيقه اش خورده و او را به خوابي ابدي برده بود.
سكينه به تصوير قاب شده بر روي ديوار كه بر حاشيه آن نام علي اصغر قاسم پور تايپ شده مي نگرد و سر تكان مي دهد.
چهره اش آرام بود. راحت راحت. وقتي مرا بردند بالاي سر جنازه اش، بچه ام انگار خوابيده بود.
علي اكبر در كارخانه آجر سفالين كار مي كرد. كمك خرج خانواده بود. اغلب اوقات وضو داشت و هر جا حديث و روايتي از ائمه معصومين مي ديد، يادداشت برمي داشت. هنوز چهلم برادر نرسيده بود كه ميل عزيمت به جبهه بي تابش كرد.
بايد اسلحه بر زمين افتاده برادرم را بردارم و راهش را ادامه بدهم. پيش از آن نيز به مادر گفته بود: مي خواهم بروم جبهه و مادر سرفروافكنده بود. مي خواست برود زيارت. راهي سوريه بود.
بگذار ما از سوريه برگرديم، بعد شما برو جبهه. حالا مواظب خواهرهات باش، بعد كه ما آمديم، برو. علي اكبر زبان به كام گرفت و ماند و مادر و پدر را بدرقه كرد. وقتي از زيارت آمديم، علي اكبر گوسفند خريده بود و شوهرم قرباني را ذبح كرد. همان روز علي اكبر كنار پدر نشست و او را راضي كرد كه برود جبهه. رضايتنامه را داد، امضاء را گرفت و رفت براي نماز جمعه.
دختر كوچكم كه بعد از علي اكبر دنيا آمده، خواستگاري داشت. وقتي علي اكبر فهميد، او را تأييد كرد و گفت كه امروز با هم مي رويم جبهه.
آن دو رفتند و هيچ خبري ازشان نداشتيم، تا مدتها دلواپس و بي خبر مانده بوديم.
سكينه دلشوره و دلواپسي علي اكبر نوجوانش را داشت و به ياد دفعات قبل كه او با رضايتنامه جعلي به جبهه مي رفت مي افتاد و نگراني آزارش مي داد. يك جا بند نمي شد و رنج فراق فرزند جانش را به لب رسانده بود. رفت تهران، به ديدن برادرش.
در خانه برادر همه غمگين بودند. او خسته بود و دوري راه و رنج بي خبري از فرزند از جسم و جانش مي كاست. برادرزاد ههايش خبر دادند كه پدرشان به ديدار عمه رفته!
عمه ديگر كيست؟
همه او را مي گفتند و او آن قدر دلواپس بود كه از خود غافل مانده بود. خانه برادر ديگرش رفت. همان طور سرگشته و شيدا، همه برادرانش جمع شده بودند. يكي شان در حياط قدم مي زد و دخترش سلطنت بي اختيار اشك مي ريخت.
به صورت او نگاه كرد.
گفت و دوباره گريست. سكينه اصرار كرد، يكي از آن ميان خبر شهادت پسرعمو »عباس« را داد. او دلش فرو ريخت، به ياد علي اكبر. گفتند مي خواهيم برويم سمنان.
چرا همگي با هم؟ من آمده ام اينجا كه سراغ علي اكبرم را بگيرم. براي خاكسپاري عباس برادر شوهرت.
دخترش »سلطنت «هم حاضر بود با لباس سياه عزا بر تن، بين راه اشك بود و ماتم و دلش گواهي بد مي داد، اما صدا از كسي در نمي آمد. در ميان پچ پچه ها يك جمله را بارها شنيد و باز نشنيده گرفت.
به سكينه چيزي نگوييد!
به خانه علي اصغر رفتند و آنجا دانست كه علي اكبرش در عمليات والفجر هشت در منطقه فاو به ديدار حق شتافته است. دانست كه علي اكبر با عباس)پسرعمويش( همزمان به شهادت رسيده است. علي اكبر را به خاك سرد امامزاده يحيي(سمنان) سپردند و پيكر مطهر عباس را سيزده سال بعد تحويل خانواد هاش دادند.
در همان عمليات پسر من شهيد شد و پسر برادر شوهرم هم. ولي دامادم كه دختر كوچكم را نشان كرده بود، جانباز و مجروح شد.
سرتاسر زندگي اش را مرور مي كند و مي گويد » :وقتي به حضرت زينب)س( فكر مي كنم، آرامش مي گيرم. دلم مي رود پيش خانم. چون بچه هاي مرا تشييع كردند و به خاك سپردند، اما بچه ها و برادران خانم زينب كبري(س) را نه.
پدر معظم شهيدان در سال 1380 به علت كهولت سن دارفاني را وداع گفت.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده