سال 1312 ، در ميغان شاهرود به دنيا آمد.
پدرم در كنار كار كشاورزي رنگرزي هم مي كرد تا معيشت، سه پسر و دو دخترش را فراهم كند. من نيز در كنار مادرم در كار خانه داري او را كمك مي كردم دوازده ساله بودم كه پسردايي ام، سيدعلي اصغر كه بيست و شش ساله بود، به خواستگاري ام آمد و به واسطه كمي سنم، پدر و مادرم به اين وصلت رضايت نمي دادند.
خواهرش بارها به خانه ي ما آمد و صحبت كرد. از هر جهت مادرم را راضي كرد تا ايشان خيالش راحت شد و با مهريه دويست تومان، ما به عقد هم درآمديم.
جشن عروسي مفصلي بر پا كردند، سه شبانه روز شادي و پايكوبي براي وصلت سيد علي اصغر و ماهرخ. پس از آن، هر دو با كشاورزي در باغ با كاشت سيب زميني و سبزي كاري، پا به پاي يكديگر زندگي را اداره مي كردند. صاحب چهار پسر و چهار دختر شدند.
حوريه، راضيه، سيدمجتبي به دنيا آمدند و سيد كريم اولاد چهارم ما بود كه در سال 1341 به دنيا آمد. بعد از ايشان سيد ابوالقاسم در 1343 و بعد از فاطمه و سيد رضا سال 1346 به دنيا آمد. پسرهايم همه جا با هم، وابسته و دلبسته همديگر بودند.
خدا بيامرز شوهرم، سيد علي اصغر از شبي تعريف مي كرد كه خواب صادقه اي خبر از آينده زندگي فرزندانش را داده بود.
انگار صبح بود و هوا روشن روشن شده بود و در منزل بودم. سيدرضا، سيد كريم و سيد ابوالقاسم آمدند پيش من. روي اسبي نشسته بودند و با وضع مرتب و لباس هاي رزم. آنها را تماشا مي كردم كه يك دفعه سيد ابوالقاسم مثل پرنده رفت بالا و پركشيد. نگاهش مي كردم و او مثل فواره مي چرخيد و بالا و بالاتر مي رفت، پسران ديگر هم. نه دستشان معلوم بود و نه پاشان. رو به آسمان مي رفتند و من از حيرت ديدن اين صحنه از خواب بيدار شدم.
خواب پركشيدن بچه ها »سيدعلي اصغر « را در خود فرو برده بود. خوابش را كه براي سيدرضا تعريف كرد. او سر فرو افكند. گونه هايش گل انداخت و تبسم محوي بر چهره اش نشست.
خوابتان صادقه است آقاجان. تعبير مي شود. همان خوابي كه ديدي، همان طور مي شود. شما شهادت ما سه نفر را در خواب ديده ايد.
و سيد علي اصغر شگفت مانده بود. هيچ نمي گفت، اما خواب نيمه شبي همه ذهنش را پر كرده بود. به اولادهايش نگاه مي كرد كه روزگاري گمان مي برد عصاي پيري اش خواهند شد و امروز با آغاز جنگ تحميلي و تصميم آنها براي رفتن، نمي توانست مانع آنها شود. زبان به كام گرفت و خود را به تقدير سپرد.
سيد رضا كه رفت جبهه، دانش آموز بود. سنّش قانوني نبود و حتي از طرف مسجد قبول نمي كردند كه او را بفرستند منطقه. شناسنامه اش را دستكاري كرده بود. ما خبر نداشتيم. مدرسه اش را رها كرد و رفت. وقتي فهميديم، او در جبهه است، ديگر كاري نمي توانستيم بكنيم. مي خواستيم آن طور زندگي كند كه دلش مي خواهد.
علي اصغر و ماهرخ مي دانستند كه فرزندانشان را آن گونه تربيت كرده اند كه راه به خطا نمي روند و آنها راه را از چاه تشخيص مي دهند. اعتمادي كه به پسرانشان داشتند، از اعتقاداتشان نشأت مي گرفت. آنها دست پرورده خودشان بودند و جز راه دين، مسير ديگري را نمي شناختند. به رفتن رضا، راضي بودند و صبورانه دوري نوجوانشان را تاب مي آوردند. خبر را كه از بنياد شهيد آوردند، برادرها شنيدند و در تب و تاب چگونه
گفتن خبر بودند كه پدر و مادر از پر كشيدن فرزند آگاه شدند. سيدرضا به علت انفجار مين و اصابت تركش مستقيم به سرش در عمليات والفجر 8 و در منطقه فاو به شهادت رسيده بود. مراسم خاكسپاري رضا كه تمام شد، سيد كريم كه يك پسر داشت و چشم به راه فرزند دوم بود، گفت كه عازم جبهه است. او كشاورزي مي كرد و در پارچه فروشي نيز فعاليت داشت.
پدرش گفت: نرو.
به صورت پسر كه از كودكي مظلوم و سر به زير بود و رو حرف پدر و مادر حرف نمي آورد، نگاه كرد و گمان برد كه پسر را به ماندن راضي كرده است.
سيد كريم دستي بر محاسن سياهش كشيد.
نمي شود.
هر دو او را پاييديم.
رضا كه شهيد شده و ابوالقاسم هم در جبهه است. پيش ما بمان. من دست تنها هستم. تو كمكم باش.
سيدعلي اصغر نگاه عميقي به قد و بالاي سيد كريم كرد و چشمانش را براي لحطاتي بر هم گذاشت و به ناگاه، پركشيدن پسران و فواره شدن آنها پيش چشمش جان گرفت.
گوش كن پسر جان، زن و پسرت هم هستند، بگذار همسرت بارش را زمين بگذارد، بعد برو. من كه ...
آقاجان ، مادر جان، اگر برادرم شهيد شده، براي خودش رفته و سهم خودش را پرداخته. هر كدام از برادرانم به جبهه رفته اند، براي خودشان رفته اند. روز قيامت، اجر و ثواب آنها را به من نمي دهند.
باباش كه رفتن او را قطعي مي ديد، خروشيد.
باشد برو. فقط اسباب و اثاثه ات را جمع كن و زن و بچه ات
را هم ببر.
سيد كريم آه كشيد و سر فروافكند. علي اصغر تو صورت پسر نگاه كرد، مصمم بود به رفتن، بلند شد و او را تنها گذاشت تا شايد از رفتن منصرف شود.
غروب، سرِ زمين مشغول كشاورزي بود كه سيد كريم را از دور ديد. آمد جلو »خسته نباشي « گفت و خبر داد كه وسايلش را . به خانه همسايه برده است.
حالا ديگر با خيال راحت مي روم.
خدابيامرز، عروس و نوه اش را خيلي دوست داشت و در نبود كريم، نگران آنها مي شد.
من براي پايبند كردن تو گفتم زن و بچه ات را هم ببر.
دهان گشود تا بگويد. اطراف را پاييد. خودش بود و خودش.
سيدكريم رفته بود.
يك بار مجروح شد. به ما خبر نداده بودند و بعد كه آمد، برايمان تعريف كرد. دفعه بعد كه مجروح شد، برگشته بود. نيمه شب آمده بود خانه و همسرش هم خانه ما بود. همه خواب بوديم و او تو اتاقي تنها خوابيده بود. صبح كه بيدار شديم، باباش سر و رويش را غرق در بوسه كرد.
درد مي كشيد.
نگاهش كه مي كرديم، صورتش از درد جمع مي شد، اما برايمان حرف مي زد. بهتر كه شد، دوباره ساز رفتن را كوك كرد. گفت: عملياتي در پيش است .
بيست و هفتم دي سال 1365 در عمليات كربلاي پنج در شلمچه به شهادت رسيد. من رفته بودم گرگان، منزل نوه دايي ام كه خبر دادند، خبر دادند بايد برگردي. دلم گواهي بد مي داد، اما نمي خواستم به خودم بقبولانم، حتي وقتي حدس مي زدم، گمان شهادت سيدكريم را از خود دور مي كردم. در شاهرود همه سياهپوش
بودند. خبر را بي پرده به من گفتند و من بي هيچ كلامي به پسر كوچك سيد كريم نگاه كردم كه چشم به راه پدر بود و به عروس كه تا چندي ديگر كودكش را به دنيا مي آورد.
بچه دوم كريم چند ماه بعد از شهادت او به دنيا آمد، اسم او را كريم گذاشتيم.
سيد كريم فرزند سيد كريم!
ابوالقاسم كه مدتها بود عضو سپاه پاسداران شده بود براي مأموريت به جبهه مي رفت و اغلب در منطقه جنگي بود. دو پسر داشت سيد علي و سيد رضا.
سيدرضا بعد از شهادت عمويش سيدرضا دنيا آمده بود.ابوالقاسم به عشق برادر اسمش را برداشته بود. همسرش باردار بود. كه دوباره رفت منطقه. مي گفت: شش ماه مأموريت دارم. رفت و سه ماه بعد كه آمد، مادرش به شدّت بيمار بود. او را برد دكتر. داروهاي مادرش را مي داد و پرستاري مي كرد و وقتي ديد ماهرخ بهتر شده، رفت.
دو ماه بود كه ابوالقاسم رفته بود جبهه، همسرش تلفني با او حرف زد و او عينكش را كه جا گذاشته بود، خواسته بود.
عينك و دفترچه يادداشتم را پست كن. يك مقدار هم پول بفرست.
آن روز همسر ابوالقاسم برايش آنچه را كه مي خواست فرستاده بود. هشتم ارديبهشت 1367 بود. همان روزي كه ابوالقاسم در منطقه ي عملياتي كربلاي 10 در شاخ شميران به شهادت رسيد. خبر را كه آوردند، زانوان ماهرخ سست شد. پدر وضو گرفت و ايستاد به نماز به ركوع كه رفت، ديگر هيچ نفهميد وبه صداي شيون همسر و دخترانش چشم گشود.
ابوالقاسم آخرين پسرم بود كه شهيد شد. بعد از تولد پسرش نام پدر را براي او انتخاب كرديم تا راه او را برود و انساني صالح و مهربان باشد.
سيدابوالقاسم فرزند سيدابوالقاسم!
همان طور هم هست. نوه هايم خيلي خوب تربيت شده اند. خدا را شكر كه هم بچه ها و هم نوه هايم انسان هاي سالم و صالحي هستند.
ماهرخ به اتفاق عروس و تنها پسرش كه جانباز دفاع مقدس است، و روز 18 فروردين 1388 در مسير بازگشت از روستاي ميغان به سمت شاهرود در اثر سانحه ي رانندگي به شدت مجروح شد و تا ماهها بايد به قول خودش بچه ها را به زحمت بي اندازد. آنچه براي او از درد شكستن لگن، آزار دهنده تر است، فوت عروس مهربانش در اين سانحه است، عروسي كه سالها پرستار او و مرحوم پدر داغدار شهيدان بود.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده