فاطمه سال 1313 در شاهرود به دنيا آمد.
فاطمه دومين فرزند خانواده بود. پدرش كرمعلي چوپان دهكده بود و گوسفندهاي اهالي را صبح به صبح براي چرا به صحرا مي برد و مغرب برمي گرداند. حقوق او قند و شكر و گوسفند بود كه از مردم آبادي مي گرفت و خرج اهل و عيال مي كرد.
حساب سر سالش معلوم بود، خمس مالش ولو يك ريال هم كه مي شد، مي پرداخت و به حرام و حلال اعتقادات خاصي داشت. بعد از آنكه همسرش ربابه چهار دختر برايش دنيا آورد، او كه به داشتن پسر علاقه داشت، همسر ديگري اختيار كرد و از او نيز صاحب چهار پسر و يك دختر شد. فاطمه را نزد خانمي به مكتب فرستاد تا سواد قرآني بياموزد.
به عوض شهريه ي مكتب خانه به ايشان مرغ و تخم مرغ و فتير(نان شيرمال) مي داد. ربابه براي اداره هزينه هاي چهار دخترش براي اهل آبادي ليف و كيسه و چوقا مي بافت. فاطمه چهارده ساله بود كه زن همسايه او را براي برادر شوهرش خواستگاري كرد و خواستگارش اسدالله بود. سه نمد برّينه كه مجموعاً به اندازه يك تخته فرش دوازده متري هم نمي شد، مهريه او بود. لباس عروس را هم به عاريت گرفتند و شب عروسي هفت، هشت نفر حضور داشتند.
فاطمه به ياد آنروز مي افتد و بر چهره ي چروكيده اش تبسمي آرام نقش مي بندد. اين هم شد عروسي ما. با يك من برنج، شام درست كردند و همه حاضرين خوردند و ما را فرستادند خانه بخت. توي روستا يك دست كت و شلوار بود و همه دامادها همان را مي پوشيدند!
فاطمه با اسدالله ازدواج كرد.
اسد الله در دو سالگي پدر را از دست داده و مادرش با نانوايي براي اهل روستا فرزندانش را بزرگ كرده بود. اسدالله پنجمين پسر و آخرين فرزند خانواده بود كه از كودكي براي كمك به مادر، كشاورزي مي كرد. گاهي زمين كشاورزي اجاره مي كرد و به وقت درو محصول را نصف مي كرد. نيم آن را برمي داشت و نيم آن را به صاحب زمين مي داد. آنها در خانه اي كه چند اتاق داشت و در هر يك برادر شوهرها و مادرشوهر زندگي
مي كردند، زندگي مشترك را شروع كردند.
فاطمه در ابتدا سه دختر و دو پسر به دنيا آورد كه همگي به محض تولد مردند. فرزند ششم را نذر امام رضا(ع) كرد. او را كه سال 1340 به دنيا آمد »محمدرضا « ناميد. گوشواره اي براي ضريح امام هشتم برد. فرزند دوم محمدتقي بود كه سال بعد به دنيا آمد و پس از او زهرا، ربابه، منور و رقيه چشم به دنيا گشودند و چراغ خانه پدر و مادر شدند.
فاطمه و اسدالله با زراعت و تلاش بسيار در زمي نهاي كشاورزي هزينه هاي زندگي را تأمين مي كردند. اغلب مايحتاج را نسيه مي خريدند و به وقت جمع آوري محصول، قرض خود را مي پرداختند.
فاطمه آه مي كشد. به ديوار مقابل نگاه مي كند و عمق نگاهش دور دست ها را مي كاود. آن وقت ها را كه پا به پاي مردش در مزارع به وقت كاشت و درو و برداشت از بام تا شام كار مي كرده و لقمه حلالي براي فرزندانش به خانه مي برده است.
زندگي سختي داشتيم. اون وقت ها همه چيز مثل حالا حاضر و آماده نبود. ياد دوران كودكي و تحصيل بچه ها كه مي افتم، جگرم مي سوزد. با چه سختي مي رفتند مدرسه و صداشان در نمي آمد. بچه هاي حالا خيلي در ناز و نعمت زندگي مي كنند و قدر نمي دانند. شايد همان سختي هاي زندگي باعث مي شد كه بچه ها قناعت كردن را ياد بگيرند. يادم هست كه پسرم محمدرضا هميشه خواهرش را نصيحت مي كرد و از او مي خواست در زندگي صبور باشد و با داري و نداري شوهرش بسازد. فاطمه به سالهاي جنگ مي انديشد. به دوراني كه هر دو پسرش مردان جواني بودند و مقابل پدر نشستند براي خداحافظي.
اصرار براي رفتن و مردانه جنگيدن و پدر كه سخت دلبسته پسرانش بود، سري به سكوت تكان داد و هيچ نگفت. پيش از اين »اسدالله« به اهالي روستا گفته بود: هر چه دارم فداي اسلام.
و محمد رضا وقت رفتن همين جمله را به او يادآوري كرد.
نگفتي؟ خودت نمي گفتي كه همه چيزم فداي اسلام؟!
محمدتقي خنديد و تو چشم هاي پر از اشك پدر نگاه كرد.
پس خودت ساك هاي ما را بياور تا در مسجد، همه بدانند كه راست مي گفتي و پاي حرفهايت ايستاده اي.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده